شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۵۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد  

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت 

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت 

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 چه هوایی به سرش بود که با دست تهی 

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید 

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 همنوای دل من بود به هنگام قفس 

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۵

تو نیستی

اما من برایت چای می‌ریزم

دیروز هم

نبودی که برایت بلیت سینما گرفتم

دوست داری بخند

دوست داری گریه کن

و یا دوست داری

        مثل آینه مبهوت باش

             مبهوت من و دنیای کوچکم

دیگر چه فرق می‌کند

باشی یا نباشی

من با تو زندگی می‌کنم.


رسول یونان 

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۴

نیست یاری تابگویم راز خویش

ناله پنهان کرده ام درسازخویش

چنگ اندوهم،خدارا، زخمه ای

زخمه ای،تابرکشم آوازخویش


برلبانم قفل خاموشی زدم

باکلیدی آشنابازش کنید

کودک دل رنجه دست جفاست

با سرانگشت وفانازش کنید


پرکن این پیمانه را ای همنفس

پرکن این پیمانه را ازخون او

مست مستم کن چنان کزشورمِی

بازگویم قصه افسون او


رنگ چشمش راچه میپرسی زمن

رنگ چشمش کی مراپابندکرد

آتشی کزدیدگانش سرکشید

این دل دیوانه رادربندکرد


ازلبانش کی نشان دارم به جان

جزشراربوسه های دلنشین

برتنم کی مانده ازاویادگار

جزفشاربازوان آهنین


من چه میدانم سرانگشتش چه کرد

درمیان خرمن گیسوی من

آنقدردانم که این آشفتگی

زان سبب افتاده اندرموی من


آتشی شد بردل وجانم گرفت

راهزن شدراه ایمانم گرفت

رفته بودازدست من دامان صبر

چون زپا افتادم آسانم گرفت


گم شدم در پهنه صحرای عشق

درشبی چون چهره بختم سیاه

ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت

برسرم باریدباران گناه


مست بودم، مست عشق ومست ناز

مردی آمدقلب سنگم را ربود

بسکه رنجم دادولذت دادمش

ترک اوکردم، چه میدانم که بود


مستیم ازسرپرید، ای همنفس

باردیگرپرکن این پیمانه را

خون بده، خون دل آن خودپرست

تا به پایان آرم این افسانه را


فروغ فرخزاد

۱ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۱

چِشم چِشم

دو ابرو

شب سیاه و گیسو

گوش گوش

یه آغوش

کسی که شد فراموش

حالا بکش دو تا دست

رو زخمی که نشه بست

چوب چوب

یه گردن

حلقه ی دار

تو و من ...


کامران رسول زاده 

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۵

یک مرد برای عاشق شدن 

به یک لحظه نیاز دارد 

برای فراموش کردن 

به یک عمر!


نزار قبانی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۲

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست 

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست 

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند 

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست 

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم 

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست 

ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد 

ای وای ، های های عزا در گلوشکست 

آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود 

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت

 آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست 

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند 

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست 

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم 

بغضم امان نداد و خدا، در گلو شکست


قیصرامین پور

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۶

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است

چراغ قریه پنهان است

موجی گرم در خون بیابان است

بیابان، خسته

لب بسته

نفس بشکسته

در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته

از هر بند


احمد شاملو 

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۲
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام...
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
قهر و آشتی،
همه بی معنا بود ...

فریدون مشیری
۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۱

باید کسی را پیدا کنم

دوستم داشته باشد

آنقدر

که یکی از این شبهای لعنتی

آغوشش را برای من و یک دنیا خستگی بگشاید

هیچ نگوید...

هیچ نپرسد...


نزار قبانی  

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۶

گفتی می آیی

و یاد اخبار هواشناسی افتادم 

که لذت بارانهای بی هوا را میبرد

گفتی می آیی

و یاد تمام روزهایی افتادم که بیهوده چتر برداشته بودم


لیلا کردبچه

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۳

در پی کافۀ دنجی هستم

ته یک کوچۀ بن بستِ فراموش شده

که در آن

یکنفر از جنس خودم

دست و دلبازانه

از خودش دست بشوید گهگاه

و حواسش به فراموش شدنها باشد

کافه ای با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آه

کافه ای دود زده با دو سه تا شمع نه چندان روشن

و گرامافونی

که بخواند

گل گلدون ...

بوی موهات ...

ای که بی تو خودمو

و تو یکمرتبه احساس کنی

کافه

یک کشتی طوفانزده است،

وسط خاطره هایی

که تو را می بلعند ... 



امیر‌حسین دیبایی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۰

کنار دریا

عاشق که باشی،

عاشق تر می شوی ...

و اگر دیوانه ،

دیوانه تر ...

این خاصیت دریاست

به همه چیز وسعتی از جنون می بخشد ،

شاعران از شهر های ساحلی جان سالم به در نمی برند!


رسول یونان

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۸

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست 

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام

باده رنگین نمی ‌بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می ‌باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


فریدون مشیری   

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۹

گفتا به من در نیمه شب پنهان بیا پنهان برو

در باغ پر ریحان من خندان بیا گریان برو

گفتا که بر کس ننگرم بر عاشقان عاشقترم

در خان من گر آمدی با جان بیا، بی جان برو

گفتا اشارت ساز کن این گفتگو را راز کن

با سر بیا در پیش من افتاده و خیزان برو

گفتا که من یک آتشم سوزنده و هم سرکشم

با من درآمیزی اگر با آتشی سوزان برو

من او شدم در او شدم بیخود از آن یاهو شدم

گفتا در آخر این سخن، بی خود شدی حیران برو

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۲

گفتی به لبم لب نزنی چون رمضانست!

هنگام فروخوردن امیال نهانست


گفتم به فدای قد رعنای تو ای یار،

بیمارم واین روزه برای دگرانست!


گفتی که ببین ما همه مهمان خداییم

اوشاهد این بی شرمی وکفرعیانست


گفتم که خدا ازدل انسان خبرش هست

خود خالق این قلب پریش و نگرانست


گفتی که مسلمانم ودرفکر بهشتش،

این کوشش بیهوده توتاچه زمان است؟


گفتم که به ره مانده لبهای تو هستم

انفاق کن ای یار که هنگام اذان است...

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۳

ای شاهزاده ی شهر رویاها 

اگر بیایی 

اگر ببوسی 

بیدار می شوم 

قصه تمام می شود 

نیا... 


رحمانی شاهد

۱ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۹

تمام ِ دنیایم 

در آغوشت خلاصه شده است ... ! 

کودکانه 

پناه می‌برم ... 

به خلاصه‌ی دنیا ! 


نزار قبانی 

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۰

وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من میگوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پرو بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

نه؟

از آن پاکتری .

تو بهاری ؟

نه،

بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار اینهمه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !


حمید مصدق 

۱ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۹

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم 

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه 

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب 

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه 

من او نیم او مرده و من سایهٔ اویم 

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است 

او در دل سودازده از عشق شرر داشت 

او در همه جا با همه کس در همه احوال 

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت 

من او نیم این دیدهٔ من گنگ و خموش است 

در دیدهٔ او آن همه گفتار نهان بود 

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ 

مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود 

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ 

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خندهٔ جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت 

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم 

آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد 

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه 

چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد 

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی ی کافور نهادم 

او مرده و در سینهٔ من ،‌ این دل بی مهر 

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم


سیمین بهبهانی  

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۲

پرواز هم دیگر


رویای آن پرنده نبود


دانه دانه پرهایش را چید


تا بر این بالش


خواب دیگری ببیند...

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۴