شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حامد عسکری» ثبت شده است

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

 

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

 

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

 

ماهرویی دل من برده و ترسم این است

سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد

 

دودلم اینکه بیاید من معمولی را

سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

 

مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد

ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

 

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد

 

شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد


حامد عسکری

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۲

باران که گرفت غربتم را شستم

دلتنگی تلخ عزلتم را شستم

یک شب تو به خواب من مرا بوسیدی

یک هفته ی بعد صورتم  را شستم


حامد عسکری

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۰

من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی

تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیــــاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی

ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخم نکاری؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم

بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چه نباشی


حامد عسکری

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۰

همراه با وزیدن نت‌های ساکسیفون

در عصر شرجی غزلی غرق ادکلن

 

یک جفت چشم شرجی شاعرکش قشنگ

از بستگان دختر همسایه‌ی « نرون»

 

بر روی کاج پیر دلم لانه کرده‌اند

آرام و سرد مثل غم و خنده‌ی ژکون...

 

حامد عسکری

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۹

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست

هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست


 به زلیخا بنویسید نیاید بازار

این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست


 حال این ماهی افتاده به این برکه خشک

حال حبسیه نویسی است که زندانی نیست


 چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش

بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست


با لبی تشنه و بی بسمل و چاقویی کند

ماکه رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست


عشق رازیست به اندازه آغوش خدا

عشق آنگونه که میدانم ومیدانی نیست..


حامد عسگری 

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۷

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن

به از آن است که در دام نگاه افتادن


سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟

تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن


لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه

چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟


آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:

پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن


با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است

سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن


من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل

قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن


عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد

سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن


 حامد عسکری

۱ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۰