شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۲۴۰ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

 

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

 

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

 

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

 

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

 

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

 

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

 

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

 

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

 

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

 

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

 

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

 

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمی‌آرم جفا کار از فغانم می‌رود

 

سعدی

۰ نظر ۰۶ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۰۷

دارم امیدی، دارم امیدی

در آسمانت، دیده ام ابر سپیدی


ای ابر دلکش، ای اسب سرکش
دستی به یالت
می نشیند تک سواری
تک سوار بی قراری
کاوه‌ای در کار یاری
عاشقی، چشم انتظاری


صحرا ندیدی تک سوار آرزو را
در آسمان و بر زمین مانند او را
این قاصد پر قصه بی‌گفتگو را
ابر سپید سرکش امید ما را

 

محمدابراهیم جعفری

۰ نظر ۱۱ دی ۰۰ ، ۲۲:۱۶

 تو که در تاریکیام دریای نوری

تو که در غم‌های من سنگ صبوری

 

تو هوای عاشقانی

 تو نوای جسم و جانی  

 

 تو همان مهتاب شام شوق و شوری  

 تو امید خفته در صحرای دوری  

 

 تو بیا جانان من باش  

 شب غم مهمان من باش  

 

همه ماندم،

 همه خواندم،

به هوای یاد تو ماندم  

تو بمان تو بمان تو بمان  

 

 تو کویر تشنه جانی  

 همدم روز و شبانی  

 تو بمانی تو بمانی

 

محمدابراهیم جعفری

۰ نظر ۱۸ آبان ۰۰ ، ۲۱:۳۳

به من گفتی تا که دل دریا کن، بند گیسو وا کن
سایه ها، رویا با بوی گل ها
که بوی گل، ناله مرغ شب، تشنگی ها بر لب
پنجه ها در گیسو، عطر شب بو
بزن غلطی اطلسی ها، را برگ افرا در باغ رویاها
بلبلی می خواند، سایه ای می ماند، مست و تنها
 
نگاه تو، شکوه آه تو، هرم دستان تو
گرمی جان تو، با نفس ها
به من گفتی تا که دل دریا کن، بند گیسو وا کن
ابر باران‌زا شب بوی دریا
به ساحل ها، موج بی تابی را
در قدم های پا، در وصال رویا
گردش ماهی ها، بوسه ماه


 

محمدابراهیم جعفری

۰ نظر ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۲۸

گربه جانم!

گربه تنهاییَم!

دیدی؟
می روند، آری نمی خواهند،
بوی بدبختی شنیدن را.
و نمی خواهند از سختی،
نه شنیدن را، نه دیدن را.


آنچه میجویند طوماری
از تعاریف است.
و آنچه میخواهند تقدیسی ست
موزه مردم شناسی را.


باشد. این باشد.
می روند و رفته اند، آری
شاید این بهتر...


من دلی با صورتی خوش کرده ام، باری.
کُنجِ تنهایی، همین تصویرِ تاریکی
همچنانم همنشین بهتر


آه، شاید این چنین بهتر.
خواستم با رهگذاری، لحظه‌ای کوتاه
گفت و گویی کرده باشم،
خواستم حرفی بپرسم،
تا بدانم رنگ خوشبختی
چیست؟
سرخ؟ یا خاکستری؟ یا زرد؟
سبز، یا آبی ست؟
و بدانم رنگ خوشبختی
نیز شب‌ها تیره تر گردد؟
و هوایش سردتر؟ یا ... بگذرم، بگذر.


گر نشد پرسید از یشان، هم نشد، باشد ...

 

باز چشمانت را ببند، ای گربه تنهاییَم، انگار
باز تنهایی، همه رفتند
دستهای خُرخُرت گرمند،
سر بگذار

 

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۹ ، ۲۰:۱۶

بزن بر طبل بی عاری

که یاران خفته در خوابند و

طی شد عمر بیداری

نه در میخانه ها مستی

نه بر جا مانده هشیاری

بزن بر طبل بی عاری

هزاران دشنه جای تیشه

در دستان فرهاد است

برو شیرین برو شیرین

که در اینجا ندارد عشق بازاری

 

خداوندا

خداوندا

هزاران وعده میدادی

که از ره میرسد یاری

چرا پس بر نمی‌دارد کسی

از دوش ما باری

 

همای آواز آزادی

چرا سر می‌دهی جایی

که پشتت نیست همخوانی

مگر دیوانه ای مستی بیماری

در اینجا هر کسی سر می‌دهد آواز

آویزنش بر داری

بزن بر طبل بی عاری

که یاران خفته در خوابند و

طی شد عمر بیداری

نه در میخانه‌ها مستی

نه بر جا مانده هشیاری

 

 همای

 

 

۰ نظر ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۷:۱۱

دلسپرده‌ام من به روی تو
در دل من است آرزوی تو


بخت آینه باشدم اگر
می‌نشاندم رو به روی تو


جانِ جانِ جان از همه جهان
می‌کشد دلم پر به سوی تو


دل به دل ز تو تا تو آمدم
قبله‌گاه من خاک کوی تو


من که عاشقم، مست و سرخوشم
جرعه می‌کشم از سبوی تو


گنج آرزو در دل منی
در دلم کنم جستجوی تو


جان جان جان از همه جهان
می کشد دلم پر به سوی تو

 


هومن ذکایی

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۰۱

من می دونم که تو خوبی
اما می دونم که خیلی خوب نیستی.


می دونم که دوست دارم
اما مطمئنم که خیلی دوست ندارم.


می دونم که خیلی قشنگی
اما باور دارم که خوشگل تر از تو زیاد هست.


می دونم که عاشقتم
ولی اگه یکی پیدا بشه می تونم دوباره عاشق بشم.


اما تو نمی دونی که من
گاهی ...
بیشتر وقت ها ...
همیشه،
دلم واست تنگ می شه


شل سیلورستاین

۱ نظر ۱۱ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۴۶

تو میدونی دل من بی تو چه رنگه

صبوری قسمتی در جون سنگه

 

شنیدُم باغ سنگی میوه داره

ای دلُم، ای دلُم کجا یا کی بهاره

 

تو میدونی که میبینم تو خوابت

گلیُ در خواب میگیرم گلابت

 

که رنگ چشمت پرسیدم از خواب

شب تاریک سنگستون و مهتاب

 

ای یاد مهتاب، ساغر به دستم

جان را رنگِ بی رنگی زده استم

...

 

در سایه ماه میپرم تو خوابت

شبنم شب بو میگیرم گلابت

 

که رنگ چشمت پرسیدم از خواب

شب تاریک سنگستون و مهتاب

 

از برگ مهتاب ساغر به دستم

تو برگ تاکی من مِی پرستم

 

 

 

این ترانه توسط بانو مهسا وحدت به زیبایی اجرا شده است

۰ نظر ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۳

 

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

 

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

 

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

 

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس

با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

 

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته

از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

 

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی

هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

 

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان

آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

 

نور قمری در شب قند و شکری در لب

یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

 

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر

بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

 

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن

زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی


مولانا

۰ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۲۱:۰۴

داشتم از این شهر می‌رفتم

صدایم کردی...

جا ماندم

از کشتی‌ای که رفت و غرق شد


البته...

این فقط می‌تواند یک قصه باشد

در این شهر دود و آهن

دریا کجا بود

که من بخواهم سوار کشتی شوم

و تو صدایم کنی


فقط می‌خواهم بگویم

تو نجاتم دادی

تا اسیرم کنی


رسول یونان

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۷:۰۰

خورشید را می دزدم
فقط برای تو!
میگذارم توی جیبم
تا فردا بزنم به موهایت
فردا به تو می گویم چقدر دوستت دارم
فردا تو می فهمی
فردا تو هم مرا دوست خواهی داشت، می دانم ...
آخ ... فردا !
راستی چرا فردا نمی شود؟
این شب چقدر طول کشیده...
چرا آفتاب نمی شود ؟
یکی نیست بگوید خورشید کدام گوری رفته ؟

شل سیلور استاین 

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۶

 وﻗﺘﻲ ﻛﻪ دﻟﺘﻨﮓ ﻣﻲﺷﻢ و

ﻫـﻤـﺮاه ﺗـﻨـﻬﺎﻳـﻲ ﻣﻴـﺮم،

داغ دﻟـﻢ ﺗﺎزه ﻣﻴﺸﻪ؛

زﻣﺰﻣﻪﻫﺎی ﺧﻮﻧﺪﻧﻢ

وﺳﻮﺳﻪﻫﺎی ﻣﻮﻧﺪم

ﺑﺎ ﺗﻮﻫﻢ اﻧﺪازه ﻣﻴﺸﻪ

ﻗـﺪ ﻫﺰارﺗـﺎ ﭘـﻨـﺠﺮه ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ آواز ﻣﻲﺧﻮﻧﻢ

دارم ﺑﺎ ﻛﻲ ﺣﺮف ﻣﻲزﻧﻢ؟

ﻧـﻤـﻲدوﻧـﻢ، ﻧـﻤـﻲدوﻧـﻢ...


این روزا دﻧﻴﺎ واﺳﻪ ﻣﻦ از ﺧﻮﻧﻤﻮن ﻛﻮچیک ﺗﺮه

ﻛـﺎش ﻣﻲﺗـﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨـﻮﻧﻢ ﻗـﺪ ﻫـﺰارﺗﺎ ﭘـﻨـﺠﺮه

طﻠﻮع ﻣﻦ، ﻃﻠﻮع ﻣﻦ

وﻗﺘﻲ ﻏﺮوب ﭘﺮ ﺑﺰﻧﻪ

ﻣـﻮﻗـﻊ رﻓـﺘـﻦ ﻣـﻨﻪ

 

ﺣﺎﻻ ﻛﻪ دﻟﺘﻨﮕﻲ داره رﻓﻴـﻖ ﺗﻨﻬﺎﻳـﻴﻢ ﻣﻴﺸﻪ 

ﻛﻮﭼﻪﻫﺎ ﻧﺎرﻓﻴﻖ ﺷﺪن

ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﻣﻲﺧﻮام ﺷﺐ و روز ﺑـﻪ ﻫـﻢ دﻳـﮕـﻪ دروغ ﺑـﮕـﻦ

ﺳـﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﻫـﻢ دﻗﻴـﻖ ﺷـﺪن


پدرام

۰ نظر ۰۹ آبان ۹۶ ، ۰۱:۲۷

این منم تنها و حیران، نیمه شب
کرده‌ام همراز خود،
مهتاب را…
گویم امشب بینم آن گل را به خواب؟
من مگر در خواب بینم،
خواب را...

فریدون مشیری


۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۶

محبوبه ی من ... اگر روزی درباره ی من پرسیدند

زیاد فکر نکن

فقط گلویت را پر از باد کن و به آنها بگو:

دوستم دارد

دوستم دارد

دوستم دارد

*

دلبندم ... اگر پرسیدند:

چرا موهایت را کوتاه کرده ای

و چگونه توانستی شیشه ی عطری را بشکنی

که ماه ها نگهداری اش کرده بودی

و مانند تابستان سایه ساری خنک

و بویی خوش

در شهر ما می پراکند

به آنها بگو : موهایم را کوتاه کرده ام

زیرا آنکه دوستش دارم اینگونه می پسندد

شاهبانوی من... اگر با هم به رقص برخواستیم

و فضای پیرامون مان

سرشار از درخشش و نور شد

آنگاه همه گان تو را پروانه ای پنداشتند

که میخواهد پرواز کند

همچنان آرام برقص

بگذار بازوانم مانند تختخوابی تو را به میان بکشد

آنگاه با غرور به آنها بگو:

دوستم دارد

دوستم دارد

دوستم دارد

*

محبوب من

وقتی برایت خبر آوردند

که من هیچ قصر و غلامی ندارم

و دارای گردن آویز الماسی نیستم

که با آن گردن کوچکت را بپوشانم

با غرور به آنها بگو:

مرا کافی است که

دوستم دارد

دوستم دارد

*

محبوب من... آه ای محبوب من

عشقم به چشمانت خیلی بزرگ شده است

و بزرگ خواهد ماند



نزار قبانی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۳۰

از هر چه می‌رود، سخن دوست خوشتر است

پیغام آشنا نفس روح پرور است


هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟

من در میان جمع و دلم جای دیگر است


شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منور است


ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است


جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نُزلی محقر است


کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی کنان

بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است


جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت دود مِجمر است


شب‌های بی توام شب گور است در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشر است


گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیور است


سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزَت مصور است


زنهار از این امید درازت که در دل است

هیهات از این خیال محالت که در سر است


سعدی شیرازی


۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۵

دیر است که دل‌دار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

 

صد نامه فرستادم و آن شاه ِ سواران

پیکی نَدَوانید و سلامی نفرستاد

 

سو یِ من ِ وحشی‌صفت ِ عقل‌رمیده

آهورَوِشی، کبک‌خرامی نفرستاد

 

دانست که خواهد‌شدن‌ام مرغ ِ دل از دست

وز آن خط ِ چون سلسله، دامی نفرستاد


فریاد که آن ساقی‌یِ شکّرلب ِ سرمست

دانست که مخمور اَم و جامی نفرستاد

 

چندان که زدم لاف ِ کرامات و مقامات

هیچ‌ام خبر از هیچ مقامی نفرستاد 


حافظ به‌ادب باش! که واخواست نباشد

گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

 

حافظ

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۵

خواب دیدم خواب موندی نرفتی ...
خواب دیدم هواپیما هنوز اختراع نشده
خواب دیدم قطار داره می‌آد، قطار داره می‌ره؛ بعد دیدم که دارم دست تکون می‌دم ...
خواب دیدم هنوز از من می‌پرسی کی قراره اخلاق گندم عوض بشه؟!
خواب دیدم توی همه‌ی مغازه‌ها یه پیرهن نشون کردی
خواب دیدم دو دسته شدیم؛ تو، با دسته‌ای بودی که داشتن می‌رفتن...

گفتم: «اگه نری اتفاقی می‌افته؟»

گفتی: «اگه برم هم اتفاقی نمی‌افته»

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۳:۳۸

یک بار برایم نوشتی دوستت دارم

من هزار بار خواندمش، هزار بار ضربان قلبم بالا گرفت

هزار بار نفس در سینه ام برید، هزار بار در وجودم ریشه کرد

انگار که هزار بار شنیده ام

انگار که هزار بار نوشته ای ...

 

یک بار در آغوشت کشیدم

هزار بار خوابش را دیدم، هزار بار تب کردم

هزار بار آرام گرفتم

انگار که هزار بار در آغوشم بوده ای ...

 

تو یک بار دروغ گفتی

من دروغت را هزار بار تکرار کردم ، هزار بار رویا ساختم

هزار بار باور کردم

انگار خانه ام را روی آب ساخته باشم ...


تو یک بار نبودی

من هزار بار دنبالت گشتم، هزار بار خاموش بودی

هزار بار به در بسته خوردم، هزار بار دلم گرفت

انگار که تمام هزارانم را باخته باشم ...

 

و اما یک باره در دلم فرو ریختی

و من که تو را هزار بار زندگی کرده بودم هزار بار مردم ...


تو همیشه همان یک بودی

یک دوستی، یک تب، یک رابطه، یک تجربه 

و این من بودم که از یک، هزار ساخته بودم ...

 

هیلا صدیقی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۴:۲۹

هر که شد مَحرَمِ دل، در حرم یار بماند  

وآن که این کار ندانست، در انکار بماند                                                                                                                                                                          

اگر از پرده برون شد دلِ من، عیب مکن!                             

شُکرِ ایزد که نه در پرده‌ی پندار بماند


صوفیان واسِتُدند از گروِ مِی همه‌رَخْت                 

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

 

محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد ببُرد!                              

قصه‌ی ماست که در هر سرِ بازار بماند

 

هر میِ لعل کز آن دستِ بلورین ستدیم                   

آبِ حَسرت شد و در چشمِ گُهربار بماند

 

جز دلِ من، که‌زَ ازل تا به‌ابد عاشق رفت                              

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند


گشت بیمار که چون چَشمِ تو گردد نرگس                              

شیوه‌ی تو نشدَش حاصل و بیمار بماند!

 

از صدای سخنِ عشق ندیدم خوش‌تر                      

یادگاری که در اینِ گنبد دَوّار بماند

 

داشتم دَلقی و صد عیب مرا می‌پوشید...                

خِرقه رهنِ مِی و مُطرب شد و زُنّار بماند

 

بر جمالِ تو چنان صورت چین حیران شد                             

که حدیثش همه‌جا بر در و دیوار بماند

 

به تماشاگهِ زلفش، دلِ حافظ روزی،                      

شُد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

 

 حافظ

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۶