شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۳ مطلب با موضوع «مولانا» ثبت شده است

من مست و تو دیوانه ما را کی برد خانه

من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی

و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مست تری یا من

ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستی‌م به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

نیمی‌ام ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

مولانا

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۹:۵۴

 

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

 

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

 

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

 

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس

با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

 

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته

از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

 

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی

هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

 

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان

آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

 

نور قمری در شب قند و شکری در لب

یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

 

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر

بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

 

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن

زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی


مولانا

۰ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۲۱:۰۴

بیایید بیایید به گلزار بگردیم

بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم


بیایید که امروز به اقبال و به پیروز

چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم


بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم

بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم


هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است

بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم


چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم

یکی جانب خمخانه خمار بگردیم


در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم

دگر کار نداریم در این کار بگردیم


چو ما بی‌سر و پاییم چو ذرات هواییم

بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم


چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان

چو اندیشه بی‌شکوت و گفتار بگردیم


مولانا

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۵۲

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من


چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من


هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من


تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من


بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من


از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من


گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو

ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من


یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من


ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من


منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی

اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من


مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد

در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من


ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من

بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من


جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا

بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من


ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من


مولانا

۰ نظر ۲۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۷

بوسه بده خویش را ای صنم سیم تن

ای به ختا تو مجو خویشتن اندر ختن

گر به بر اندر کشی سیمبری چون تو کو

بوسه جان بایدت؟ بر دهن خویش زن


مولانا

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۳

 تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا

تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا


تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد

تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا


بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی

ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما


تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی

بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها


ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر

دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا


اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند

کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا


عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو

به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما


خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی

چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی


هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد

بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا


تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه

پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی


زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق

به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا


زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی

که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا


مولانا

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۱

من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم

پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم


نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم

مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم


من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم  

برتشنگان خاکی آب حیات بارم


موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش  

من نیز نورم ای جان گر چه ز دور نارم


شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن  

گرچه که بی‌قرارم در روح برقرارم


من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم  

در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم


با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم  

اما چو باخود آیم زین هر دو برکنارم


آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم  

شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم


جان بشر به ناحق دعویش اختیار است  

بی‌اختیار گردد در فر اختیارم


آن عقل پرهنر را بادی است در سر او  

آن باد او نماند چون باده‌ای درآرم


مولانا
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۹

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست

هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید


مولانا

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۰

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


مولانا 

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۲

هر لحظه که تسلیمم

  در کارگه تقدیر

     آرامتر از آهو

        بی باک تر از شیرم


 هر لحظه که می کوشم

      در کار کنم تدبیر

         رنج از پی رنج آید

             زنجیر پی زنجیر ...

                                                                 

مولانا

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۳

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما

گفتی مرو. گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا

گفتی که وصلت میدهم. جام الستت میدهم

گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم

گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن

گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی

گفتی که مستت میکنم،پر زانچه هستت میکنم

گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ

گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم

گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این

گفتی تویی دُردانه ام. تنها میان خانه ام

مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام

گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا

گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خـدا را در خود آ


مولوی 

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۶

چون

 خیال تو

 درآید به دلم

 رقص کنان


چه خیالات دگر 

مست درآید 

به میان


سخنم مست و

 دلم مست و 

خیالات تو 

مست


همه بر همدگر افتاده و 

در هم نگران!


مولانا

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۹

من مست و تو دیوانه،  ما را که برد خانه

صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه

 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

  

جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی 

جان را چه خوشی باشد  بی صحبت جانانه

  

هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی

وان ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

 

تو وقف خراباتی ،دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

 

ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من

ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

 

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه 


چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد

و زحسرت او مرده  صد عاقل و فرزانه 

 

گفتم ز کجایی تو ،تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان،  نیمیم ز فرغانه

  

نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل 

نیمیم لب دریا،  نیمی همه دردانه

 

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که بنشناسم  من خویش ز بیگانه

 

من بی دل و دستارم در خانه خمارم 

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

 

در حلقه لنگانی می باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

 

سر مست چنان خوبی کی کم بود از چوبی 

برخاست فغان آخر از استن حنانه

  

مولانا

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۳