شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۴ مطلب با موضوع «شهریار» ثبت شده است

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا 

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا 

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی 

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا 

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست 

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا 

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم 

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا 

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار 

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا 

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود 

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا 

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت 

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا 

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند 

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا 

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین 

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا 

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر 

 این سفر راه قیامت میروی تنها چرا


شهریار 

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۷

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند

بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند


همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند


بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند


ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند


نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند


گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند


سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می‎کند


با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند


طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می‎کند با ما نهانی می‎کند


می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند


شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند


شهریار 

۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۱

گر ز هجر تو کمر راست کنم بار دگر

غیر بار غم عشقت نکشم بار دگر

پیرو قافله عشقم و در جذبه شوق

نیست این قافله را قافله سالار دگر

دل دیوانه کشد در غمت ای سلسله مو

هر زمانم به سر کوچه و بازار دگر

یوسف دل به کلافی نخرد زال فلک

می برم یوسف خود را به خریدار دگر

با که نالیم که هر لحظه فلک انگیزد

پی آزار دل زار دل آزار دگر

به شب هجر تو در خلوت غوغایی دل

نپذیرم به جز از یاد رخت یاد دگر

باش تا روی ترا سیر ببینم که اجل

به قیامت دهدم وعده دیدار دگر


شهریار 

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۷

ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی

چه شرابی به تو دادن که مدهوش شدی

تو که آتشکدهء عشق و محبت بودی

چه بلا رفت که خاکستر و خاموش شدی 

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را

که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی

تو به صد نغمه٬ زبان بودی و دلها همه گوش

چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی

خلق را گرچه وفا نیست ولیکن گل من

نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی


شهریار

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۷