شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

خودم را 

جایی جا گذاشته ام

شاید کنار تو

در باغ های سیب

شاید بالای تپه ها

و یا شاید

در جاده ای که

جنگل را دور می زد و

به دریا می رسید


رو به روی آینه ایستاده ام

اما

از چهره ام خبری نیست


رسول یونان


۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۰۱:۲۸

مرغ آمین دردآلودی ست کاواره بمانده

رفته تا آنسوی این بیدادخانه

بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.

نوبت روز گشایش را

در پی چاره بمانده.

 

می شناسد آن نهان بین نهانان(گوش پنهان جهان دردمند ما)

جوردیده مردمان را.

با صدای هر دم آمین گفتنش؛آن آشنا پرورد؛

می دهد پیوندشان در هم

میکند از یأس خسران بار آنان کم

می نهد نزدیک با هم؛آرزوهای نهان را.

 

بسته در راه گلویش او

داستان مردمش را.

رشته در رشته کشیده(فارغ از هر عیب کاو را بر زبان گیرند)

بر سر منقار دارد رشته ی سر در گمش را.

او نشان از روز بیدار ظفرمندیست

با نهان تنگنای زندگی دست دارد.

از عروق زخمدار این غبار آلوده ره تصویر بگرفته

از درون استغاثه های رنجوران

در شبانگاهی چنین دلتنگ؛می آید نمایان

وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی

که ندارد لحظه ای از آن رهایی

می دهد پوشیده ؛ خود را بر فراز بام مردم آشنایی.

 

رنگ می بندد

شکل می گیرد

گرم می خندد

بالهای پهن خود را بر سر دیوارشان می گستراند.

چون نشان از آتشی در دود خاکستر

می دهد از روی فهم رمز درد خلق

با زبان رمز درد خود تکان در سر.

وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش

از کسان احوال می جوید.

چه گذشته ست و چه نگذشته ست

سر گذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.

 

داستان از درد می رانند مردم

در خیال استجابت های روزانی

مرغ آمین را بدان نامی که هست می خوانند مردم

زیر باران نواهایی که می گویند:

-«باد رنج ناروای خلق را پایان.»

(و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید.)

مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید

بانگ بر می دارد:

                    -«آمین!

باد پایان رنج های خلق را با جانشان در کین

و ز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای

و به نام رستگاری دست اندر کار

و جهان سرگرم از حرفش در افسون فریبش.»


خلق می گویند:

                                                                                        -«آمین!

در شبی اینگونه با بیدادش آیین

رستگاری بخش - ای مرغ شباهنگام - ما را!

و به ما بنمای راه ما بسوی عافیتگاهی

هر که را -ای آشنا پرورـ ببخشا بهره از روزی که می جوید.»

 

-«رستگاری روی خواهد کرد

و شب تیره؛بدل با صبح روشن گشت خواهد .» مرغ میگوید


خلق می گویند:

      - «اما آن جهانخواره

(آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.»

مرغ می گوید

- «در دل او آرزوی او محالش باد.»


خلق می گویند:

       - « اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود

همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش.»

  مرغ می گوید:

              - « زوالش باد!

باد با مرگش پسین درمان

ناخوشی آدمی خواری.

وز پس روزان عزت بارشان

باد با ننگ همین روزان نگونساری!»


خلق می گویند:

            - « اما نادرستی گر گذارد

ایمنی گر جز خیال زندگی کردن

موجبی از ما نخواهد و دلیلی بر ندارد.

ور نیاید ریخته های کج دیوارشان

بر سر ما بار زندانی

و اسیری را بود پایان

و رسد مخلوق بی سامان به سامانی.»

مرغ می گوید:

             - «جدا شد نادرستی.»


خلق می گویند:

              - « باشد تا جدا گردد.»

مرغ می گوید:

     - «رها شد بندش از هر بند؛ زنجیری که برپا بود.»


خلق می گویند:

               - «باشد تا رها گردد.» 


نیما یوشیج

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۶

سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت  

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت


تنم از واسطه‌ی دوریِ دلبر بگداخت  

جانم از آتشِ مِهرِ رُخِ جانانه بسوخت


سوزِ‌دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع  

دوش بر من، ز سر مهر، چو پروانه بسوخت


آشنایی نَه، غریب است که دلسوز من است  

چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت


خرقه‌ی زُهد مرا آب خرابات ببرد  

خانه‌ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت


چون پیاله، دلم از توبه که کردم، بشکست  

همچو لاله جگرم بی مِی و خُمخانه بسوخت


ماجرا کم کن و بازآ که مرا مَردُمِ چشم  

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت


ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی!  

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت


حافظ

۰ نظر ۱۱ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۶

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

من لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم

در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

کی بود در زمانه وفا جام می بیار

تا من حکایت جم و کاووس کی کنم

از نامه سیاه نترسم که روز حشر

با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم

کو پیک صبح تا گله‌های شب فراق

با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست

روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم


حافظ

۱ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۲

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد.

آی عشق آی عشق

چهره ی  آبیت پیدا نیست.

وخنکای مرهمی

بر شعله ی زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون.

آی عشق آی عشق

چهره ی سرخت پیدا نیست.

غبار تیره ی تسکینی

بر حضور وهن

و دنج رهایی

بر گریز حضور

سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه ی برگچه

بر ارغوان


 آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت

پیدا نیست


  احمد شاملو 


۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۸