قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود ...
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکیه داده ام...!
قیصر امین پور
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود ...
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکیه داده ام...!
قیصر امین پور
میخواهمت چنان که شب خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را
بیتابم آن چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
قیصر امینپور
گفت : احوالت چطور است ؟
گفتمش : عالی ست
مثل حال گل !
حال گل در چنگ چنگیز مغول !
قیصر امینپور
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
قیصر امینپور
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلوشکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا، در گلو شکست
قیصرامین پور
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
وبشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست.
قیصر امین پور
حرفها دارم، اما ... بزنم یا نزنم؟
با توام! با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟
همهی حرف دلم با تو همین است که: «دوست ... »
چهکنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
عهدکردم دگر از قول و غزل دمنزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
گفتهبودم که بهدریا نزنم دل، اما
کو دلی تا که بهدریا بزنم یا نزنم!؟
از ازل تا بهابد پرسش «آدم» این است:
دست برمیوهی «حوا» بزنم یا نزنم؟
بهگناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست، همهعمر در اینتردیدم:
آرامش نه عاشق بودن است
نه گرفتن دستی که
محرمت نیست
نه حرف های عاشقانه
و نه
قربان صدقه های چند ثانیه ای...
آرامش
حضور خداست
وقتی در اوج نبودن ها
نابودت نمیکند...
وقتی ناگفته هایت را
بی آنکه بگویی میفهمد
وقتی نیاز نیست
برای بودنش
التماس کنی
غرورت را
تا مرز نابودی پیش ببری ،
وقتی مطمئن باشی با او
هرگز
تنها
نخواهی بود ...
آرامش یعنی همین
تو بی هیچ قید و شرطی
خدا را داری ... یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟
قیصر امینپور