شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۳ مطلب با موضوع «سهراب سپهری» ثبت شده است

کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک

از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

صبح خواهد شد

وبه این کاسه ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره میبینم حوری

-دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون  روی زمین

فقه می خواند

چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج

(مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

وشبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جادارد،بردارم

وبه سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد :سهراب!

کفشهایم کـو؟


سهراب سپهری

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۱

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 و خاصیت عشق این است

 کسی نیست

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می کنند

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

 مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

اجاق شقایق مرا گرم کرد

در این کوچه هایی که تاریک هستند

 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

 بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

 ترا در سر‌آغاز یک باغ خواهم نشانید


سهراب سپهری 

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۹

دشت هایی چه فراخ‌! 

کوه هایی چه بلند! 


در گلستانه چه بوی علفی می آمد! 

من در این آبادی‌، پی چیزی می گشتم‌: 

پی خوابی شاید، 

پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌. 


پشت تبریزی ها 

غفلت پاکی بود، که صدایم می زد. 


پای نی زاری ماندم‌، باد می آمد، گوش دادم‌: 

چه کسی با من‌، حرف می زند؟ 

سوسماری لغزید. 

راه افتادم‌. 

یونجه زاری سر راه‌. 

بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ 

و فراموشی خاک‌. 


لب آبی 


گیوه ها را کندم‌، و نشستم‌، پاها در آب‌:

«من چه سبزم امروز 

و چه اندازه تنم هوشیار است‌! 

نکند اندوهی‌، سر رسد از پس کوه‌. 

چه کسی پشت درختان است؟ 

هیچ‌، می چرخد گاوی در کرد. 

ظهر تابستان است‌. 

سایه ها می دانند، که چه تابستانی است‌. 

سایه هایی بی لک‌، 

گوشه یی روشن و پاک‌، 

کودکان احساس‌! جای بازی این جاست‌. 

زندگی خالی نیست‌: 

مهربانی هست‌، سیب هست‌، ایمان هست‌. 

آری 

تا شقایق هست‌، زندگی باید کرد. 


در دل من چیزی است‌، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم 

صبح 


و چنان بی تابم‌، که دلم می خواهد 

بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر کوه‌. 

دورها آوایی است‌، که مرا می خواند.»


سهراب سپهری

۱ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۵۹

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه.

رفتم نزدیک:

چشم ، مفصل شد.

حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.

سایه بدل شد به آفتاب.

رفتم قدری در آفتاب بگردم.

دور شدم در اشاره های خوشایند:

رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،

تا وسط اشتباه های مفرح،

تا همه چیزهای محض.

رفتم نزدیک آب های مصور،

پای درخت شکوفه دار گلابی

با تنه ای از حضور.

نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.

حیرت من با درخت قاتی می شد.

دیدم در چند متری ملکوتم.

دیدم قدری گرفته ام.

انسان وقتی دلش گرفت

از پی تدبیر می رود.

من هم رفتم.

رفتم تا میز،

تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .

آنجا نان بود و استکان و تجرع:

حنجره می سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم،

زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه ها جراحت.

حنجره جوی آب را

قوطی کنسرو خالی

زخمی می کرد. 


سهراب سپهری

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۳۶

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست

مرگ وارونه یک زنجیره نیست

مرگ در ذهن اتاقی جاری است

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه، نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگویید

مرگ با خوشه انگور می آید به دهان

مرگ در حنجره سرخ گلو می خواند

مرگ مسئول قشنگ پر شاپرک است

مرگ گاهی ریحان می چیند

مرگ گاهی ودکا می نوشد

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد

 و همه میدانیم

ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است


سهراب سپهری 

۰ نظر ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۳
نقش هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود...

 سهراب سپهری
۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۷

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است 

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم 

دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم 

صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم 

هیجان ها را پرواز دهیم 

روی ادرک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم 

 نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است 

 که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

                          

سهراب سپهری

۰ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۷

گلی از شاخه اگر می چینیم

برگ برگش نکنیم

و به بادش ندهیم

لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم

و شبی چند از آن

هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم

شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید ...


سهراب سپهری

۱ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۴

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری...

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری

می خواهم بدانم،

دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای

خوشبختی خودت دعا کنی؟


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۰

با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود 

میوه ها آواز می خواندند . 

میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .

در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید .

اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود .

گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .

هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .

بنیش هم شهریان ، افسوس ،

بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .


سهراب سپهری

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۰

در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور


مثلِ خواب دمِ صبح


و چنان بی تابم


که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت


بروم تا سرِ کوه


دورها آواییست که مرا می خواند...


سهراب‌ سپهری

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۸

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن 

 واژه ای در قفس است 

 حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود 

 من به آنان گفتم 

 آفتابی لب درگاه شماست 

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد 

و به آنان گفتم 

 سنگ آرایش کوهستان نیست 

 همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ 

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است 

 که رسولان همه از تابش آن خیره شدند 

پی گوهر باشید 

 لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید 

 و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم 

 و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ 

 به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت 

و به آنان گفتم 

 هر که در حافظه چوب ببنید باغی 

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهدماند 

 هر که با مرغ هوا دوست شود 

 خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود 

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند 

 می گشاید گره پنجره ها را با آه 

زیر بیدی بودیم 

برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم 

چشم راباز کنید آیتی بهتر از این می خواهید ؟

می شنیدم که بهم می گفتند :

سحر میداند سحر 

سر هر کوه رسولی دیدند 

ابر انکار به دوش آوردند 

باد را نازل کردیم 

تا کلاه از سرشان بردارد 

خانه هاشان پر داوودی بود 

چشمشان رابستیم 

دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش

جیبشان را پر عادت کردیم 

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم...


سهراب سپهری 

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۹

شب سردی است ، و من افسرده

راه دوری است ، و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده 


می کنم ، تنها، از جاده عبور

دور ماندند ز من آدم ها

سایه ای از سر دیوار گذشت ،

غمی افزود مرا بر غم ها


فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی


نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است

هردم این بانگ برآرم از دل 

وای ، این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من ، لیک، غمی غمناک است

       

سهراب سپهری

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۶