شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۹ مطلب با موضوع «مهدی اخوان ثالث» ثبت شده است

گربه جانم!

گربه تنهاییَم!

دیدی؟
می روند، آری نمی خواهند،
بوی بدبختی شنیدن را.
و نمی خواهند از سختی،
نه شنیدن را، نه دیدن را.


آنچه میجویند طوماری
از تعاریف است.
و آنچه میخواهند تقدیسی ست
موزه مردم شناسی را.


باشد. این باشد.
می روند و رفته اند، آری
شاید این بهتر...


من دلی با صورتی خوش کرده ام، باری.
کُنجِ تنهایی، همین تصویرِ تاریکی
همچنانم همنشین بهتر


آه، شاید این چنین بهتر.
خواستم با رهگذاری، لحظه‌ای کوتاه
گفت و گویی کرده باشم،
خواستم حرفی بپرسم،
تا بدانم رنگ خوشبختی
چیست؟
سرخ؟ یا خاکستری؟ یا زرد؟
سبز، یا آبی ست؟
و بدانم رنگ خوشبختی
نیز شب‌ها تیره تر گردد؟
و هوایش سردتر؟ یا ... بگذرم، بگذر.


گر نشد پرسید از یشان، هم نشد، باشد ...

 

باز چشمانت را ببند، ای گربه تنهاییَم، انگار
باز تنهایی، همه رفتند
دستهای خُرخُرت گرمند،
سر بگذار

 

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۹ ، ۲۰:۱۶

آسمان‌اش را گرفته تنگ در آغوش

ابربا آن پوستین سرد نمناک‌اش

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک غمناک‌اش

ساز او باران، سرودش باد

جامه‌اش شولای عریانی‌ست

ور جز این‌اش جامه‌ای باید

بافته بس شعله‌ی زر تار پودش باد

گو‌ بروید نه نروید

 هر چه در هر جا

 که خواهد یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشم‌اش پرتو گرمی نمی‌تابد

ور به روی‌اش برگ‌ لبخندی نمی‌روید

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست

باغ بی‌برگی

داستان از میوه های سر به گردونسای 

اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

باغ بی برگی

خنده‌اش خونی‌ست اشک‌آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز.


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۷

به دیدام بیا هر شب

به دیدارم بیا هر شب،

در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند، 

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند.

شبـم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها.


دلم تنگ است؛ 

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،

در این ایوان سر پوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ


به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان من،

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سر پوشیده ی متروک،

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست،

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ­ها، پرستوها،

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، امّا بپوشان روی

که می ترسم تو را خورشید پندارند

وَ می ترسم همه از خواب بر خیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمیخواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می ­کشد از آب؛

پرستوها که با پرواز و با آواز،

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی؛

نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند،

پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی.

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!


مهدی اخوان ثالث 

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۲

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد، دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ

های ، نپریشی صفای زلفکم را، دست

و آبرویم را نریزی، دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۴

قاصدک !

هان، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی، اما

اما 

گرد بام و در من 

 بی ثمر می گردی 

انتظار خبری نیست مرا 

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس 

 برو آنجا که تو را منتظرند 

 قاصدک 

در دل من همه کورند و کرند 

 دست بردار ازین در وطن خویش غریب 

 قاصد تجربه های همه تلخ 

 با دلم می گوید 

 که دروغی تو، دروغ 

 که فریبی تو،‌ فریب 

 قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای 

 راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک 

ابرهای همه عالم شب و روز 

 در دلم می گریند.


مهدی اخوان ثالث 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷

ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را

باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را


گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم

دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را


مهدی اخوان ثالث 

۱ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۴

از تهی سرشار

جویبار لحظه ها جاریست.


چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب و اندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می شناسم من


زندگی را دوست دارم؛

مرگ را دشمن. 


وای ، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن


جویبار لحظه ها جاری‌


اخوان ثالث (م.امید) 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۱

بهار آمد پریشان باغ من افسرده بود اما
به جو باز آمد آب رفته ماهی مرده بود اما
زمستان رفت ، برفش آب شد ، خورشید بازآمد
کبوتر بچه ها را سوز سرما برده بود اما
بشوید خاک قاب پنجره باران پاییزی
به پشت شیشه در تنگی گلم پ‍‍ژمرده بود اما
هزاران نوشدارو میرسید از بهر سهرابم
به سهرابم هزاران ضرب چاقو خورده بود اما
خلاصه گشت ماه و مهر تا آن سال آخر شد
بهار آمد دوباره! باغ من افسرده بود اما...

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۵

درین همسایه مرغی هست،

گویا مرغ حق نامش

نمی‌دانم

و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان

درین همسایه، نامش هر چه،

مرغی هست

که شب را،

همچنان ویرانه‌ها را، دوست می‌دارد

و تنها می‌نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه‌ها

تا صبح و هق هق می‌زند، 

کوکو سرایان ناله می‌بارد

و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود

نشد هرگز که یک شب بشنوم، بی اعتنا مانم

و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد


درین همسایه مرغی هست

خون آلوده‌اش آواز

کنار پنجره دیشب

نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را، باز

نشستم ماجرا پرسان

چراگویان، ولی آرام

همَش همدرد، هم ترسان:

چرا آواز ِ تو چون ضجه‌ای خونین و هول آمیز؟

چه می‌جویی؟ چه می‌گویی؟

چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟

چرا؟ آخر چرا؟


بسیار پرسیدم

و اندهناک ترسیدم

و او - با گریه شاید - گفت:

شب و ویرانه، آری این و این آری

من این ویرانه‌ها را دوست می‌دارم

و شب را دوست می‌دارم

و این هو هو و هق هق را

همین، آری همین، من دوست می‌دارم


شب مطلق، شب و ویرانهٔ مطلق

و شاید هر چه مطلق را

نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان

و او - با ضجه شاید - گفت:

نمی‌دانم چرا شب، یا چرا ویرانه‌ام لانه

ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است

و میراث ِ خداوند است ویرانه


نمی‌دانم چرا، من مرغم و آواز من این است

جهانم این و جانم این

نهانم این و پیدا و نشانم این

و شاید راز من این است

درین همسایه مرغی هست...


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۳