شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۳ مطلب با موضوع «پرواز همای» ثبت شده است

بزن بر طبل بی عاری

که یاران خفته در خوابند و

طی شد عمر بیداری

نه در میخانه ها مستی

نه بر جا مانده هشیاری

بزن بر طبل بی عاری

هزاران دشنه جای تیشه

در دستان فرهاد است

برو شیرین برو شیرین

که در اینجا ندارد عشق بازاری

 

خداوندا

خداوندا

هزاران وعده میدادی

که از ره میرسد یاری

چرا پس بر نمی‌دارد کسی

از دوش ما باری

 

همای آواز آزادی

چرا سر می‌دهی جایی

که پشتت نیست همخوانی

مگر دیوانه ای مستی بیماری

در اینجا هر کسی سر می‌دهد آواز

آویزنش بر داری

بزن بر طبل بی عاری

که یاران خفته در خوابند و

طی شد عمر بیداری

نه در میخانه‌ها مستی

نه بر جا مانده هشیاری

 

 همای

 

 

۰ نظر ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۷:۱۱

شهر ما از روز آغازش سر و سامان نداشت
هیچ آغازى براى شهر ما پایان نداشت

خود پرستى آفتى در کوچه باغِ شهر بود
هیچ کس در شهرِ ما یک یارِ هم پیمان نداشت

یک نفر نان داشت اما بى نوا دندان نداشت
آن یکى بیچاره دندان داشت اما نان نداشت

آن‌که ایمان داشت روزى مى رسد بیچاره بود
آن‌که در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت

یک نفر فردوس را ارزان به مردم مى فروخت
نقشه‌ها ک او داشت در پندار خود شیطان نداشت

یک نفر هر شب فرو مى رفت در گردابِ درد
یک نفر مى خواست دستش را بگیرد جان نداشت

دشت باور داشت گرگى در میان گلّه بود
من نمى دانم چرا باور سگِ چوپان نداشت

سروهاى جنگل سرسبز را سر مى زدند
هیچ احساسى به این کشتار جنگلبان نداشت

یک نفر پالانِ خر را در میان خانه پنهان کرده بود
یک نفر بر پشت خر مى رفت و خر پالان نداشت

هر کجا دستِ نیازى بود در سویى دراز
رعیتِ بیچاره بخشش داشت اما خان نداشت


پرواز همای

۱۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۹

خواجه در ابریشم و ما در گلیم 
عاقبت ای دل همه پا در گلیم 

تا در این دنیا توانی شاد باش 
چونکه از دنیای دیگر غافلیم 
عاقبت ای دل همه پا در گلیم 

زاهدا حرص بهشت و عالم فانی چرا؟ 
حرص از کف دادن تاج سلیمانی چرا 
غصه ی گبر و مسیحا و مسلمانی چرا؟ 
او به هر راهی که ما را می کشاند مایلیم 
عاقبت ای دل همه پا در گلیم 

زاهدا برخیزو کاری کن که تا مستی کنیم 
تا که در گیسوی یار مهربان دستی کنیم 
نیستی ها را فدای عالم هستی کنیم 
ما خراباتی و مستیم و گرفتار دلیم 
عاقبت ای دل همه پا در گلیم 

زاهدا اسرار این عالم از آن عالم جداست 
کس نمی داند که راه عالم دیگر کجاست 
عشق می گوید که عاشق هرکه باشد با خداست 
عقل می گوید که عاقل باش و ماهم عاقلیم 
عاقبت ای دل همه پا در گلیم


پرواز همای

۱ نظر ۱۵ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۰۸

ای میهنم ای خاک پاک ایران
ای میهنم ای سرزمین شیران
اندیشه های دشمنانت ویران
ای سینه ات لبریز عشق و ایمان

                                            ای میهنم


روییده لاله ز خاکت

همرنگ شاخه ی تاکت
از خون پاک شهیدان

در خاک سینه ی پاکت
                                           ای میهنم

 

جانها که با تو فدا شد
در قلب  پاک تو جا شد
پاداش خون شهیدان
آغوش گرم خدا شد

تا در هوای تو هستم
از بوی خاک تو مستم
میخواهم که بمیرم
با مشت خاک تو دستم
تا مهر امیرِ امین تو دارم
جز لوح تو در دل و جان ننگارم
ای نام تو مایه ی فخر و قهارم
جز خاک تو جان به جهان نسپارم
                                           ای میهنم

 

پرواز همای

 

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۱۶

داد درویشی از سر تمهید
سر قلیان خویش را به مرید

گفت که از دوزخ، ای نکوکردار
قدری آتش به روی آن بگذار

بگرفت و ببرد و باز آورد
عقد گوهر ز درج راز آورد

گفت که در دوزخ هرچه گردیدم
درکات حجیم را دیدم

آتش و هیزم و ذغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود

هیچ کس آتشی نمی افروخت
ز آتش خویش هر کسی می سوخت


محمدحسین صغیر اصفهانی 

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۰۰:۱۲

این قلب شکسته را که ترمیم کنم

باید به شما دوباره تقدیم کنم...

پس خود همه تکه ای از آن بردارید

سخت است که عادلانه تقسیم کنم


همای

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۴۵

 

بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان          کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان

اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان          پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی

 

در اینجا باده مینوشی، در آنجا خرقه می پوشی، چرا بیهوده میکوشی

در اینجا مـــــردم آزاری، در آنجا از گنه عاری، نمی دانم چه پنداری

 

در اینجــا همـــدم و همسایــــه است در رنــج و بیمــاری

تو آنجا در پی یاری

چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری

 

چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند

چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند

چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند

 

به دنبال چه می گردی که حیرانی

خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی

 

همـــای از جــــان خـــود سیری           کـــه خـــامـــوشی نمی گیـــری

لبت را چون لبــــان فرخی دوزند           تو را در آتش اندیشه ات سوزند

هــــــــزاران فتنـــــــه انگیـــــــزند           تــــو را بـــر سر در میخانه آویزند

 

پرواز همای

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۶

دزد پیری را به دام انداختند

دست و پا بستند و حد بنواختند

گفت قاضی : این خطا کاری چه بود ؟

گفت دزد : هان گر گویم به پا خیزد ز دامان تو دود

گفت هان برگوی کار خویشتن

گفت : هستم همچو قاضی راهزن

گفت: آن زرها که بردستی کجاست

گفت: در نزد شماست

گفت: آن لعل بدخشانی چه شد

گفت: میدانیم و میدانی چه شد

گفت: پیش کیست آن روشن نگین

گفت: بیرون آر دست از آستین

بردن پیدا و پنهان کار کیست؟

نان این افتادگان گشنه در انبار کیست؟

تو قلم بر حکم داور میبری

من ز دیوار و تو از در میبری

حد بگردن داری و حد میزنی

گر یکی باید زدن، صد میزنی

می‌برم من ردای کهنه ی درویش عور

از چه بستانی تو از مردم به زور

دیدگان عقل گر بینا شود

خود فروشان عاقبت رسوا شوند

از برای کهنه دلقی بی بها

دست ما بستند و نا اهلان رها

من به راه خود ندیدم چاه را

ای که دیدی کج نکردی راه را

می زنی خود پشت پا بر راستی

راستی از دیگران می خواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش

با ردای عجب عیب خود مپوش

ای که بردستی ز مردم هرچه هست

گر نمک خوردی نمکدان را نمی باید شکست

در دل ما فقر آلایش فزود

نیت پاکان چرا آلوده بود ؟

حاجت ار ما را ز راه راست برد

پس شما را دیو هر جا خواست برد


پرواز همای 

۸ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۵

در شب گیسوان تو

مست به خواب می روم


ای تو که سوی خویش و من

سوی سراب می روم


گاه نگاه میکنی

بر منو آه می کشم


گرچه تباه میکنی عمر مرا و همچنان

مست و خراب میروم


بس که پریش گشته ام

در پس و پیش گشته ام


دور ز خویش گشته ام

در ره گیسوان تو


بی تب و تاب می روم

بی تب و تاب می روم


گوش نمی دهد دلم

زهی خیال باطلم


آگه از آنکه غافلم

سوی حباب می روم


در شب گیسوان تو

مست به خواب می روم


ای تو که سوی خویش و من

سوی سراب می روم


پرواز همای 

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۲

ای دل ساده بکش درد که حقت این است

از زمانه بشو دل سرد که حقت این است

هرچه گفتم مشو عاشق نشنیدی حالا 

همچو پاییز بشو زرد که حقت این است

دیدی آخر دم مردانه بجز لاف نبود

بکش از مردم نامرد که حقت این است

آنچه برعاشق دل خسته روا دانستی

فلک آخر سرت آورد که حقت این است

 

پرواز همای

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۴

ای که میگویی مسلمان باش و مِی خواری مکن

ای که خود گفتی مکن مِی خوارگی ، آری مکن 


هرچه میخواهی بکن اما ریا کاری مکن

مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن


مردمان را غرق اندوهی که خود داری مکن

خود گرفتاری و مردم را گرفتارِ گرفتاری مکن


من خوشم، شادم، نمی خواهم جز این کاری کنم

من نمی‌خواهم بجای خوش بُدن زاری کنم


زاهدا خوش باش و خندان، پیش ما زاری مکن

مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن...


پرواز همای 

۴ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۱

خدا در روستای ماست

خدا در روستای ما کشاورز است

خدا را دیده ام با کارگر ها مهر را می کاشت

ایمان را درو می کرد

خدا روی چمن ها می دمید و می دوید از روی شالیزار

خدا با باد و گندمزار می رقصید

گهی با ابرها می رفت گهی با باد می امد

و اشکش را تهی می کرد روی کشتزار روستای ما


خدا در روستای ماست

خدا در روستای ماکشاورز است

ولی با کدخدای روستای ما برادر نیست

خدا از ابشار کوه های روستا جاریست

خدا در روستای ما کشاورز است

کنار چشمه ی پاکی

من او را دیده ام با دستهای ساده و خاکی

خدا هم همچو دیگر مردمان روستا از کدخدا شاکی

من از این روستای سبز و از این

بوی شالی گشته ام سرمست

میان روستای ما

خدا هرجا که بوی گندم و اب علف

باشد در انجا هست


پرواز همای

۱ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۵

من از جهانی دگرم من از جهانی دگرم             ساقـی از ایـن عالـم واهی رهـایـم کـن

رهـــــایـــــــــم کـــــن

 

نمـی خواهـــم در ایـــن عــالـم بمـــانم             بیا از این تـن آلوده و غمگین جدایم کـن

جــــدایـــــــــم کـــــن

 

تـو را اینجـا بـه صدهـا رنگ مـی جوینـد             تــو را بـا حیلــه و نیــرنـگ مـی جـوینــد

تـو را با نیـزه هــا در جنگ مــی جوینـد              تــو را اینجا بـه گرد سنگ مـی جـوینــد

تـو جــــــان مـــــی بخشـــی و اینجـــــا                     بـــه فتـــوای تــو می گیرنـد جــان از مــا

نمیدانم کی ام من نمیدانم کی ام من              آدمــم روحـم خـدایـم یــا کــه شیطانـم

تو با خود آشنایم کن

 

اگــــــــــر روح خـــــداونــــــدی                    دمیده در روان آدم و حواست

پس ای مردم خـدا اینجاست               خـدا در قـلب انسان هـاست

بـه خـود آی تــا کـه دریــابــی                  خـدا در خـویشتـن پیـداسـت

 

همـای از دست ایــن عـالـم

پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت

خداوندا بسوزانم همایم کن

 

نمـی خواهـــم در ایـــن عــالـم بمـــانم             بیا از این تـن آلوده و غمگین جدایم کـن


پرواز همای (سعید جعفر‌ زاده)

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۹