شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ز جهان دل برکندم تا شوری پیدا کردم     

تو سیه گیسو کردی چون مجنون صحرا گردم

ز تو نوشین لب باشد هم درمان و هم دردم

دلم از خون چون مینا لبریز و من خاموشم     

شب هجران جای می خوناب دل می نوشم  

ز خیالت برخیزد بوی گل از آغوشم

تو سیه چشم از چشمم تا دوری من بیمارم

تو سیه گیسو هر شب در خواب و من بیدارم  

تو لب میگون داری من اشک گلگون دارم

ز تو دل گر برگیرم از غم دیگر می میرم 

به خدا دور از رویت از جان شیرین سیرم


رحیم معینی کرمانشاهی 

۳ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۷

باز هم من زنده ام، آه ای خدا متشکرم!

بازباران برغبارشیشه ها،متشکرم!


بازهم بیداری وخمیازه وصبحی دگر،

دیدن آینه و نوروصدا،متشکرم!


 بازهم یک سفره ویک چای داغ ونان گرم،

 فرصت دیدارتو دراین فضا، متشکرم!


 باردیگر میتوانم بوکنم از پنجره،

یاس خیس خانه همسایه رامتشکرم!


 گرچه دراین وقت پر، گهگاه یادت میکنم،

 خاطرم جمع است میبخشی مرا، متشکرم!


 منکه بی تسبیح وبی سجاده ام

ازمن بگیر این غزل ها رابعنوان دعا، متشکرم


حمید مصدق 

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۲:۰۳

خرمن گیسویت را نمی خواهم

و کمان ابرویت را

یا نرگس چشم

یا غنچه ی دهان

یا قامت سر

یا لب لعل

و ماه صورتت را

نمی خواهم

آه،

اگر چیزی هست

برای رام کردن این اسبِ وحشیِ روح

صدایت صدایت صدایت

تنها صدایت از پشت تلفن راه دور...


مصطفی مستور

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۲

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد


ژاله اصفهانی

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۴

با من از شعر نگو

از خودت حرف بزن

دلتنگ حرف های معمولی ام

اینکه حالت خوب است

اینکه سرما نخورده ای

اینکه زود بر گرد!

مواظب خودت باش!

دلتنگ همین حرف های معمولی ام..


منوچهر آتشی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۱

کسی چه می داند

شاید همین لحظه زنی

برای مرد سیاستمدارش می رقصد

یا پیانو می زند و 

آواز می خواند

و جلوی جنگ جهانی بعدی را می گیرد

کسی چه می داند

شاید تنها شرط معشوقه ی هیتلر

به خاک و خون کشیدن دنیا بود

کسی سر از کار زن ها در نمی آورد

با سکوت شان شعر می خوانند

با لب هاشان قطعنامه صادر می کنند

با موهاشان جنگ می طلبند

با چشم هاشان صلح

کسی چه می داند

شاید آخرین بازمانده ی دنیا

زنی باشد

که با شیطان تانگو می رقصد.


سیاوش شمشیری

۱ نظر ۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۷

با خودم نشسته ام

و داغ داغ

چای می نوشم

دهانی را که "دوستت دارم" گفت و نبوسیدی

فقط باید سوزاند...!

 


فاطمه ضیاءالدینی

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۷