شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نیما یوشیج» ثبت شده است

مرغ آمین دردآلودی ست کاواره بمانده

رفته تا آنسوی این بیدادخانه

بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.

نوبت روز گشایش را

در پی چاره بمانده.

 

می شناسد آن نهان بین نهانان(گوش پنهان جهان دردمند ما)

جوردیده مردمان را.

با صدای هر دم آمین گفتنش؛آن آشنا پرورد؛

می دهد پیوندشان در هم

میکند از یأس خسران بار آنان کم

می نهد نزدیک با هم؛آرزوهای نهان را.

 

بسته در راه گلویش او

داستان مردمش را.

رشته در رشته کشیده(فارغ از هر عیب کاو را بر زبان گیرند)

بر سر منقار دارد رشته ی سر در گمش را.

او نشان از روز بیدار ظفرمندیست

با نهان تنگنای زندگی دست دارد.

از عروق زخمدار این غبار آلوده ره تصویر بگرفته

از درون استغاثه های رنجوران

در شبانگاهی چنین دلتنگ؛می آید نمایان

وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی

که ندارد لحظه ای از آن رهایی

می دهد پوشیده ؛ خود را بر فراز بام مردم آشنایی.

 

رنگ می بندد

شکل می گیرد

گرم می خندد

بالهای پهن خود را بر سر دیوارشان می گستراند.

چون نشان از آتشی در دود خاکستر

می دهد از روی فهم رمز درد خلق

با زبان رمز درد خود تکان در سر.

وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش

از کسان احوال می جوید.

چه گذشته ست و چه نگذشته ست

سر گذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.

 

داستان از درد می رانند مردم

در خیال استجابت های روزانی

مرغ آمین را بدان نامی که هست می خوانند مردم

زیر باران نواهایی که می گویند:

-«باد رنج ناروای خلق را پایان.»

(و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید.)

مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید

بانگ بر می دارد:

                    -«آمین!

باد پایان رنج های خلق را با جانشان در کین

و ز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای

و به نام رستگاری دست اندر کار

و جهان سرگرم از حرفش در افسون فریبش.»


خلق می گویند:

                                                                                        -«آمین!

در شبی اینگونه با بیدادش آیین

رستگاری بخش - ای مرغ شباهنگام - ما را!

و به ما بنمای راه ما بسوی عافیتگاهی

هر که را -ای آشنا پرورـ ببخشا بهره از روزی که می جوید.»

 

-«رستگاری روی خواهد کرد

و شب تیره؛بدل با صبح روشن گشت خواهد .» مرغ میگوید


خلق می گویند:

      - «اما آن جهانخواره

(آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.»

مرغ می گوید

- «در دل او آرزوی او محالش باد.»


خلق می گویند:

       - « اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود

همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش.»

  مرغ می گوید:

              - « زوالش باد!

باد با مرگش پسین درمان

ناخوشی آدمی خواری.

وز پس روزان عزت بارشان

باد با ننگ همین روزان نگونساری!»


خلق می گویند:

            - « اما نادرستی گر گذارد

ایمنی گر جز خیال زندگی کردن

موجبی از ما نخواهد و دلیلی بر ندارد.

ور نیاید ریخته های کج دیوارشان

بر سر ما بار زندانی

و اسیری را بود پایان

و رسد مخلوق بی سامان به سامانی.»

مرغ می گوید:

             - «جدا شد نادرستی.»


خلق می گویند:

              - « باشد تا جدا گردد.»

مرغ می گوید:

     - «رها شد بندش از هر بند؛ زنجیری که برپا بود.»


خلق می گویند:

               - «باشد تا رها گردد.» 


نیما یوشیج

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۶

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید

که گرفت استید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید.

آن زمانی که تنگ می بندید

بر کمر هاتان کمر بند

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!


آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه تان بر تن؛

یک نفر در آب می خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می کوبد

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را ز راه دور دیده.

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون

می کند زین آب، بیرون

گاه سر، گه پا

آی آدم ها!


او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید

می زند فریاد و امید کمک دارد.

آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.

می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:

«آی آدم ها»

و صدای باد هر دم دل گزاتر

و در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آب های دور و نزدیک

باز در گوش این ندا‌ها:

آی آدم ها...


نیما یوشیج

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۰

هست شب یک شبِ دم کرده و خاک

رنگِ رخ باخته است.

باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه

سوی من تاخته است.


هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،

هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.


با تنش گرم، بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ

به دل سوخته ی من ماند

به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!

هست شب. آری، شب.


نیما یوشیج 

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۳۷