شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۸ مطلب با موضوع «هوشنگ ابتهاج» ثبت شده است

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی

مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی


ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم

که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی


می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش

به مستی، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی


سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت

چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی


نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه

بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی


هوشنگ ابتهاج  

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۷

چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری 

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری 

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد 

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری 

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان 

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری 

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی 

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری 

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند 

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری 

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد 

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری 

 سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست 

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری 

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری 

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری 

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم 

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری 

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر 

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری 

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها 

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


امیر هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۰

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند


یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند


نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند


گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند


دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود

که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!


چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!


نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۶

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد  

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت 

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت 

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 چه هوایی به سرش بود که با دست تهی 

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید 

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 همنوای دل من بود به هنگام قفس 

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۵

شبی که آواز نی تو شنیدم

چو آهوی تشنه پی تو دویدم

دوان دوان تا لب چشمه رسیدم

نشانه ای از نی و نغمه ندیدم

تو ای پری، کجایی

که رخ، نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی‌گشایی

من همه جا، پی تو گشته‌ام

از مه و مهر، نشان گرفته‌ام

بوی تو را، ز گل شنیده‌ام

دامن گل، از آن گرفته ام

تو ای پری کجایی

که رخ نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی‌گشایی

دل من سرگشته‌ی تو

نفسم آغشته‌ی تو

به باغ رؤیاها چو گلت بویم

در آب و آیینه چو مهت جویم

تو ای پری کجایی


در این شب یلدا ز پی ات پویم

به خواب و بیداری سخنت گویم

تو ای پری کجایی

مه و ستاره درد من می‌دانند

که همچو من پی تو سرگردانند

شبی کنار چشمه پیدا شو

میان اشک من چو گل وا شو

تو ای پری کجایی

که رخ نمی‌نمایی

از آن بهشت پنهان

دری نمی‌گشایی


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۴

نازنین آمد و دستی 

به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده 

بالا زد و رفت


کنج تنهایی ما را 

به خیالی خوش کرد

خواب خورشید 

به چشم شب یلدا 

زد و رفت


درد بی عشقی ما 

دید و دریغش آمد

آتش شوق 

درین جان شکیبا 

زد و رفت


خرمن سوخته ی ما 

به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و 

در خشک و تر ما زد و رفت


رفت و از گریه ی طوفانی ام 

اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا 

که به دریا زد و رفت


بود آیا که ز دیوانه ی خود 

یاد کند

آن که زنجیر به پای 

دل شیدا زد و رفت


سایه آن چشم سیه

با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و 

به صحرا زد و رفت


هوشنگ ابتهاج

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۵

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست 

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست 

گوش کن، با لب خاموش سخن می گویم 

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق  ندید 

حالیا چشم جهانی نگران من و توست 

گرچه درخلوت راز دل ما کس نرسید 

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست 

گو بهار دل وجان باش و خزان باش,ار نه 

ای بساباغ وبهاران که خزان من و توست 

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت 

گفت و گویی و خیالی زجهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هرکجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه!ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه ازین اتش روشن که به جان من و توست


هوشنگ ابتهاج (سایه)

۲ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۴

ارغوان شاخه همخون جدامانده من 

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آنچنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه 

در همین یک قدمی می ماند 

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم می گیرد 

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست 

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگزگوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

باد رنگینی در خاطرمن گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست 

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید 

چون دل من که چنین خون ‌آلود 

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید ؟ 

که زمین هر سال

از خون پرستوها رنگین است 

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید ؟

ارغوان پنجه خونین زمین 

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند ؟

ارغوان خوشه خون 

بامدادان که کبوترها 

بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان 

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را 

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

 

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۹