شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

کوچ پرنده ها را دوست ندارم

    میدانم

       پرنده ای که کوچ کند

    دل کندن را بلد است


       من"یاکریم های" پنج دری خانه ی

 مادر بزرگ را

       به تمام پرستوهای مهاجر

        ترجیح میدهم


     یا این گنجشک های کوچک

            که تمام زمستان را میلرزند

     اما

میمانند

      تا من پشت پنجره ام

تنها نباشم....

۱ نظر ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۳

ای نگـــــاهت نخی از مخمل و از ابـــریـشــــــم

چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم


بــه تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی، به همان باغ بلور


به همان سایه، همان وهم، همان تصویری

کــــــــــه سراغش ز غزلهای خودم میگیری 


بـــه تبسم، بـــــه تکلف، به دل آرایی تو

به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو


بــــه همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم


شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانــــــــــــــم شده است


در من انگار کسی در پی انکار من است 

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است


یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

میشود یک شبه پی برد به دلدادگی اش


یک نفر سبز، چنان سبز، که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش


رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اســــــم کسی ورد زبانــــــــم شده است  


آی بی رنگ تر از آینــــــه یک لحظه بایست 

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟ 

 

اگــــــر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست 

پس چرا رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟


حتـــم دارم کـــــــه تویی آن شبح آینه پـوش

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش


آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود،

آن الفبا کـــــه همــه ورد زبانـم شده بود 


اینک از پشت دل آینه پیدا شده است 

و تماشاگه این خیل تماشا شده است


آن الفبــای دبستانی دلخــواه تـویــی 

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

 

بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۷

کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک

از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.

بوی هجرت می آید:

بالش من پر آواز پر چلچله هاست.

صبح خواهد شد

وبه این کاسه ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پنجره میبینم حوری

-دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون  روی زمین

فقه می خواند

چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج

(مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

وشبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جادارد،بردارم

وبه سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد :سهراب!

کفشهایم کـو؟


سهراب سپهری

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۱

کاری نمی شود کرد.

شاید بهتر بود سایه دستهای تو را قرض می گرفتم

تا شبها از تاریکی ترسم نگیرد،

اما کاری نمی شود کرد.

سرم درد دارد.

سینه ام درد دارد.

سایه ام درد دارد.

تو را ترک کرده ام؛

ترک کردن همیشه درد دارد.

بگذار دلم را بیندازم دور؛

بوی عشق تو را می دهد.

 

حامد ابراهیم‌پور

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۶

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 و خاصیت عشق این است

 کسی نیست

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می کنند

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

 مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

اجاق شقایق مرا گرم کرد

در این کوچه هایی که تاریک هستند

 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

 بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

 ترا در سر‌آغاز یک باغ خواهم نشانید


سهراب سپهری 

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۹

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود ...


و من چقدر ساده ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطارِ رفته ایستاده ام

و همچنان

به نرده های ایستگاهِ رفته

تکیه داده ام...!


قیصر امین پور   

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۴

این چه شوریست که در دور قمر می بینم

همه افاق پر از فتنه و شر می بینم  


هـــــــر کسی روزه بهی می طلــبد از ایام

علت آنست که هـــــــروز بدتـر می بیــــنم


ابلهان را همه شـــربت زگلاب و قند است

قوت دانا همه از خون جگــــــــر می بینم


اســـــــب تازی شـــده زخمی به زیر پالان

طوق زرین همـــه بر گردن خــر می بینم


دختران را همه در جنگ و جدل با مـــادر

پســــــــران را همه بد خواه پدر می بینم


هیـــــچ رحـــــمی نه برادر به برادر دارد

هیـــــچ شفقت نه پدر را به پـسر می بینم


پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن

که من این پند به از گنج و گوهر می بینم


حافظ

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۳

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش


در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم به چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش


در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم


فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق :

تو را می خواهم ای جانانهٔ من

تو را می خواهم ای آغوش جانبخش

تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من


هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

به روی سینه اش مستانه لرزید


گنه کردم گناهی پر ز لذت

درآغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود


فروغ فرخزاد

۱ نظر ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۰

می خواهی

من  را 

به بی‌خبری از خودت 

عادت بدهی؟


من 

به بی‌خبری از تو 

عادت نمی‌کنم


من به نبودنت 

عادت نمی‌‌کنم


به بودنت 

عادت نمی‌کنم


من 

فقط می‌توانم عاشق بشوم

که شده ام


من را 

به هیچ چیز از خودت 

عادت نده


عادت نمی‌کنم


افشین یداللهی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۲

بوسه هایم را به روی گونه هایت چال کن 

مثل یک تمبرم مرا هم با لبت ابطال کن 


منتظر مگذار من را ماه آبان هم گذشت 

من سفارت خانه ام امشب مرا اشغال کن


امیرعباس سوری

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۳
بلبل تنها خبرت کو؟
آن چه‌چه باغ نظرت کو؟
 
صـدا صدای باد و رود است
قصه ای از بود و نبود است
 
تنها تو خوابه که همه رودا پر آبه
لـب پر خـنده چـشم چشمه آبه
 
باد بوی هوای سفر آورد
یاد تو را در گذر آورد
 
بوی خوش یاسمنی تو
مـرغ شبم یاسمنی تو
 
چـلچـمن باغ خیالی تو
فـصل خـوش مـاهی و سالی تو
 
تنها تو خوابه که همه رودا پر آبه
لب پر خنده چشم چشمه آبه
 
هوای ابر رو بلبل نداره
به جز فکر گل و سنبل نداره
نـمیدونه اگـه بارون نباره

 

گل پژمرده بوی گل نداره
 
محمد‌ابراهیم جعفری
۰ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۲

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی

مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی


ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم

که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی


می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش

به مستی، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی


سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت

چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی


نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه

بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی


هوشنگ ابتهاج  

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۷

و من اینجا

تنها

در نقطه ای از این جسم گ‍ِرد


که از بالا آبی‌ست

اما درون تیره


محور چرخش از بالا خورشید 

اما درون هر موجود دوپا


از بالا در حال گردش

از درون اما

تنها سنگ‌های متحرک پر صدا؛

بلندگوهای دروغ گو


از بالا سرسبز

از درون گل آلود،

با کرم‌هایی مشمئز کننده...


آری 

تنها راه نیالودن

تنهایی...


افشین 

۲ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۹:۱۲

لبش شیرین و 

حرفش تلخ و 

چشمش مست و 

قلبش سنگ

درشت و نرم 

را آمیخته با خیر و شر دارد



به یاد اولین 

بیت از کتاب خواجه افتادم

شروع عشق شیرین است 

و بعدش درد سر دارد...


بهمن صباغ‌زاده

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۸

به هم پناه بردیم 

و عشق از جای تکان نخورد


به فاصله پناه بردیم

و عشق از جای تکان نخورد


به زمان پناه بردیم 

و عشق از جای تکان نخورد


از درد به آغوش هم گریختیم 

زیر موهای هم پنهان شدیم 

و بر هم غلتیدیم تا التیام کوتاهی از اندوه بتواند زخممان را از چشمهایمان پنهان کند

و عشق از جای تکان نخورد


در آخر

روبروی هم ایستادیم 

و اعتراف کردیم به دوست داشتن 

عشق برخاست 

و گریخت


ساره سکوت 

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۵

از کفر من تا دین تو، راهی به جز تردید نیست 

دلخوش به فانوسم مکن، اینجا مگر خورشید نیست


با حس ویرانی بیا ... تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر است، تکرار طوطی وار من


بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود


با عشق آن‌سوی خطر ، جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه ... دیگر مجال درس نیست


کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود

چیزی شبیه معجزه ... با عشق ممکن می شود


افشین یداللهی

۰ نظر ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۱

آن عِشق

 که در پَرده بمانَد

 به چه ارزد . . .؟


عِشق است 

و

همین لذتِ اظهار 

و

دِگر هیچ 


شفایی اصفهانی

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۹