شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۸۴ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

فاصله یه حرف ساده است بین دیدن و ندیدن

بگو صرفه با کدومه؟ شنیدن یا نشنیدن

ما میخواستیم از درختا کاغذ و قلم بسازیم

بنویسیم تا بمونیم، پشت سایه جون نبازیم

آینه‌ها اونجا نبودن تا ببینیم که چه زشتیم

رو درخت با نوک خنجر زنده باد درخت نوشتیم

زنگ خوش صدای تفریح واسمون زنگ خطر شد

همه چوبای جنگل دسته ی تیغ تبر شد

اگه حرفمو شنیدی جنگلو نده به پاییز

کاری کن درخت باغچه تن نده به خنجر تیز

با جوونه‌ها یکی شو، پر بکش نگو که سخته

جنگل تازه به پا کن هر یه آدم یه درخته

 

شهرام دانش

۲ نظر ۰۶ دی ۰۲ ، ۲۳:۲۷

ای ایران ای مرز پر گهر

ای خاکت سرچشمه هنر

دور از تو اندیشه بدان

پاینده مانی و جاودان

ای دشمن ار تو سنگ خاره‌ای، من آهنم

جان من فدای خاک پاک میهنم

مهر تو چون شد پیشه‌ام

دور از تو نیست اندیشه‌ ام

در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد خاک ایران ما

 

سنگ کوهت دُر و گوهر است

خاک دشتت بهتر از زر است

مهرت از دل کی برون کنم

برگو بی مهر تو چون کنم

تا گردش جهان و دور آسمان بپاست

نور ایزدی همیشه رَهنمای ماست

مهر تو چون شد پیشه ام

دور از تو نیست، اندیشه ام

در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد خاک ایران ما

 

ایران ای خرم بهشت من

روشن از تو سرنوشت من

گر آتش بارد به پیکرم

جز مهرت بر دل نپرورم

از آب و خاک و مهر تو سرشته شد دلم

مهرت ار برون رود چه می شود دلم

مهر تو چون شد پیشه ام

دور از تو نیست اندیشه ام

در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد خاک ایران ما

 

حسین گل‌گلاب

۰ نظر ۲۴ تیر ۰۲ ، ۲۱:۵۳

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

بر او سالیان انجمن شد هزار

 

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد بر این روزگار دراز

 

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام دیوانگان

 

هنر خوار شد جادویی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

 

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز به راز

 

دو پاکیزه از خانهٔ جمّشید

برون آوریدند لرزان چو بید

 

که جمشید را هر دو دختر بدند

سر بانوان را چو افسر بدند

 

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

دگر پاکدامن به نام ارنواز

 

به ایوان ضحاک بردندشان

بر آن اژدهافش سپردندشان

 

بپروردشان از ره جادویی

بیاموختشان کژی و بدخویی

 

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

 

فردوسی

۱ نظر ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۱۶

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه‌تر کن

زآه شرر بار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ

نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را

پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!

شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است

ابر چشمم ژاله‌بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!

دست طبیعت! گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نگه ای تازه گل از این بیشتر کن

مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد

عهد و وفا پی‌سپر شد

نالهٔ عاشق، ناز معشوق

هر دو دروغ و بی‌اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب

زارع از غم گشته بی‌تاب

ساغر اغنیا پر می ناب

جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن

از قوی‌دستان حذر کن

از مساوات صرف نظر کن

ساقی گلچهره! بده آب آتشین

پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!

ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!

کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد

کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

 

ملک الشعرای بهار

 

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۴

گربه جانم!

گربه تنهاییَم!

دیدی؟
می روند، آری نمی خواهند،
بوی بدبختی شنیدن را.
و نمی خواهند از سختی،
نه شنیدن را، نه دیدن را.


آنچه میجویند طوماری
از تعاریف است.
و آنچه میخواهند تقدیسی ست
موزه مردم شناسی را.


باشد. این باشد.
می روند و رفته اند، آری
شاید این بهتر...


من دلی با صورتی خوش کرده ام، باری.
کُنجِ تنهایی، همین تصویرِ تاریکی
همچنانم همنشین بهتر


آه، شاید این چنین بهتر.
خواستم با رهگذاری، لحظه‌ای کوتاه
گفت و گویی کرده باشم،
خواستم حرفی بپرسم،
تا بدانم رنگ خوشبختی
چیست؟
سرخ؟ یا خاکستری؟ یا زرد؟
سبز، یا آبی ست؟
و بدانم رنگ خوشبختی
نیز شب‌ها تیره تر گردد؟
و هوایش سردتر؟ یا ... بگذرم، بگذر.


گر نشد پرسید از یشان، هم نشد، باشد ...

 

باز چشمانت را ببند، ای گربه تنهاییَم، انگار
باز تنهایی، همه رفتند
دستهای خُرخُرت گرمند،
سر بگذار

 

مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۹ ، ۲۰:۱۶

کوچه‌ها باریکن، دکونا بسته ست
خونه‌ها تاریکن، طاقا شکسته ست
از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده می‌برن کوچه به کوچه

نگاه کن! مرده‌ها به مرده نمیرن
حتی به شمع جون سپرده نمیرن
شکل فانوسی‌ان که اگر خاموش شه
واسه نفت نیست هنوز یه عالم نفت توشه

جماعت من دیگه حوصله ندارم
به خوب امید و از بد گله نداره
گرچه از دیگرون فاصله ندارم
کاری با کار این قافله ندارم

کوچه‌ها باریکن، دکونا بسته ست
خونه ها تاریکن، طاقا شکسته ست
از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده می‌برن کوچه به کوچه

شاملو

۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۴۹

بزن بر طبل بی عاری

که یاران خفته در خوابند و

طی شد عمر بیداری

نه در میخانه ها مستی

نه بر جا مانده هشیاری

بزن بر طبل بی عاری

هزاران دشنه جای تیشه

در دستان فرهاد است

برو شیرین برو شیرین

که در اینجا ندارد عشق بازاری

 

خداوندا

خداوندا

هزاران وعده میدادی

که از ره میرسد یاری

چرا پس بر نمی‌دارد کسی

از دوش ما باری

 

همای آواز آزادی

چرا سر می‌دهی جایی

که پشتت نیست همخوانی

مگر دیوانه ای مستی بیماری

در اینجا هر کسی سر می‌دهد آواز

آویزنش بر داری

بزن بر طبل بی عاری

که یاران خفته در خوابند و

طی شد عمر بیداری

نه در میخانه‌ها مستی

نه بر جا مانده هشیاری

 

 همای

 

 

۰ نظر ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۷:۱۱

من مست و تو دیوانه ما را کی برد خانه

من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی

و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مست تری یا من

ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستی‌م به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

نیمی‌ام ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

مولانا

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۹:۵۴

شهر ما از روز آغازش سر و سامان نداشت
هیچ آغازى براى شهر ما پایان نداشت

خود پرستى آفتى در کوچه باغِ شهر بود
هیچ کس در شهرِ ما یک یارِ هم پیمان نداشت

یک نفر نان داشت اما بى نوا دندان نداشت
آن یکى بیچاره دندان داشت اما نان نداشت

آن‌که ایمان داشت روزى مى رسد بیچاره بود
آن‌که در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت

یک نفر فردوس را ارزان به مردم مى فروخت
نقشه‌ها ک او داشت در پندار خود شیطان نداشت

یک نفر هر شب فرو مى رفت در گردابِ درد
یک نفر مى خواست دستش را بگیرد جان نداشت

دشت باور داشت گرگى در میان گلّه بود
من نمى دانم چرا باور سگِ چوپان نداشت

سروهاى جنگل سرسبز را سر مى زدند
هیچ احساسى به این کشتار جنگلبان نداشت

یک نفر پالانِ خر را در میان خانه پنهان کرده بود
یک نفر بر پشت خر مى رفت و خر پالان نداشت

هر کجا دستِ نیازى بود در سویى دراز
رعیتِ بیچاره بخشش داشت اما خان نداشت


پرواز همای

۱۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۹

بیش از اینها، آه، آری

بیش از اینها می‌توان خاموش ماند


می‌توان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ، بر قالی

در خطی موهوم، بر دیوار


می‌توان با پنجه‌های خشک

پرده را یکسو کشید و دید

در میان کوچه باران تند میبارد

کودکی با بادبادک‌های رنگینش

ایستاده زیر یک طاقی

گاری فرسوده‌ای میدان خالی را

با شتابی پرهیاهو ترک می‌گوید

می‌توان بر جای باقی ماند

در کنار پرده، اما کور، اما کر

می‌توان فریاد زد

با صدائی سخت کاذب، سخت بیگانه

«دوست میدارم»

می‌توان در بازوان چیرهٔ یک مرد

ماده‌ای زیبا و سالم بود

با تنی چون سفرهٔ چرمین

با دو پستان درشت سخت

می‌توان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد

عصمت یک عشق را آلود

می‌توان با زیرکی تحقیر کرد

هر معمای شگفتی را

می‌توان تنها به حل جدولی پرداخت

می‌توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت

پاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرف

می‌توان یک عمر زانو زد

با سری افکنده، در پای ضریحی سرد

می‌توان در گور مجهولی خدا را دید

می‌توان با سکه‌ای ناچیز ایمان یافت

می‌توان در حجره‌های مسجدی پوسید

چون زیارتنامه خوانی پیر

می‌توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یکسان داشت

می‌توان چشم ترا در پیلهٔ قهرش

دکمهٔ بیرنگ کفش کهنه‌ای پنداشت

می‌توان چون آب در گودال خود خشکید

می‌توان زیبائی یک لحظه را با شرم

مثل یک عکس سیاه مضحک فوری

در ته صندوق مخفی کرد

میتوان در قاب خالی ماندهٔ یک روز

نقش یک محکوم، یا مغلوب، یا مصلوب را آویخت

می‌توان با صورتک‌ها رخنهٔ دیوار را پوشاند

می‌توان با نقش‌هائی پوچ‌تر آمیخت

میتوان همچون عروسک‌های کوکی بود

با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید

می‌توان در جعبه‌ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

می‌توان با هر فشار هرزهٔ دستی

بی‌سبب فریاد کرد و گفت

«آه، من بسیار خوشبختم»


فروغ

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۰۹

ای میهنم ای خاک پاک ایران
ای میهنم ای سرزمین شیران
اندیشه های دشمنانت ویران
ای سینه ات لبریز عشق و ایمان

                                            ای میهنم


روییده لاله ز خاکت

همرنگ شاخه ی تاکت
از خون پاک شهیدان

در خاک سینه ی پاکت
                                           ای میهنم

 

جانها که با تو فدا شد
در قلب  پاک تو جا شد
پاداش خون شهیدان
آغوش گرم خدا شد

تا در هوای تو هستم
از بوی خاک تو مستم
میخواهم که بمیرم
با مشت خاک تو دستم
تا مهر امیرِ امین تو دارم
جز لوح تو در دل و جان ننگارم
ای نام تو مایه ی فخر و قهارم
جز خاک تو جان به جهان نسپارم
                                           ای میهنم

 

پرواز همای

 

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۱۶

برد دزدی را سوی قاضی عسس

خلق بسیاری روان از پیش و پس


گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود

دزد گفت از مردم آزاری چه سود


گفت، بدکردار را بد کیفر است

گفت، بدکار از منافق بهتر است


گفت، هان بر گوی شغل خویشتن

گفت، هستم همچو قاضی راهزن


گفت، آن زرها که بردستی کجاست

گفت، در همیان تلبیس شماست


گفت، آن لعل بدخشانی چه شد

گفت، میدانیم و میدانی چه شد


گفت، پیش کیست آن روشن نگین

گفت، بیرون آر دست از آستین


دزدی پنهان و پیدا، کار تست

مال دزدی، جمله در انبار تست


تو قلم بر حکم داور میبری

من ز دیوار و تو از در میبری


حد بگردن داری و حد میزنی

گر یکی باید زدن، صد میزنی


میزنم گر من ره خلق، ای رفیق

در ره شرعی تو قطاع الطریق


می‌برم من جامهٔ درویش عور

تو ربا و رشوه میگیری بزور


دست من بستی برای یک گلیم

خود گرفتی خانه از دست یتیم


من ربودم موزه و طشت و نمد

تو سیهدل مدرک و حکم و سند


دزد جاهل، گر یکی ابریق برد

دزد عارف، دفتر تحقیق برد


دیده‌های عقل، گر بینا شوند

خود فروشان زودتر رسوا شوند


دزد زر بستند و دزد دین رهید

شحنه ما را دید و قاضی را ندید


من براه خود ندیدم چاه را

تو بدیدی، کج نکردی راه را


میزدی خود، پشت پا بر راستی

راستی از دیگران میخواستی


دیگر ای گندم نمای جو فروش

با ردای عجب، عیب خود مپوش


چیره‌دستان میربایند آنچه هست

میبرند آنگه ز دزد کاه، دست


در دل ما حرص، آلایش فزود

نیت پاکان چرا آلوده بود


دزد اگر شب، گرم یغما کردنست

دزدی حکام، روز روشن است


حاجت ار ما را ز راه راست برد

دیو، قاضی را بهرجا خواست برد


پروین اعتصامی


۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۵۵

تو را زن می‌خواهم، آن‌گونه که هستی


تو را چون زنانی می‌خواهم
در تابلوی‌های جاودانه
چون دوشیزگان نقش شده بر سقف کلیساها
که تن در مهتاب می‌شویند

تو را زنانه می‌خواهم

تا درختان سبز شوند،

ابرهای پر باران به هم آیند،

باران فرو ریزد ...

تو را زنانه می‌خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه‌ی گندم،
شیشه‌ی عطر،
حتی پاریس زنانه است
و بیروت – با تمامی زخم‌هایش – زنانه است

تو را سوگند به آنان که می‌خواهند شعر بسرایند … زن باش
تو را سوگند به آنان که می‌خواهند خدا را بشناسند … زن باش


نزار قربانی

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۴۶

آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمی‌اش
مفهومِ بی‌ریای رفاقت بود
با تابناکی‌اش
مفهومِ بی‌فریبِ صداقت بود.


(ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان
حتی
   با نانِ خشکِشان.
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)

 

افسوس!
           آفتاب
مفهومِ بی‌دریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
      با آفتاب‌گونه‌یی
                        آنان را
اینگونه
      دل
         فریفته بودند!


احمد شاملو

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۳

بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا درنبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند

رستم و رویینه‌تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلقست دنیا یادگار

اینهمه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

سرو بالایی شدی سیمین عذار

همچنین تا مرد نام‌آور شدی

فارس میدان و صید و کارزار

آنچه دیدی بر قرار خود نماند

وینچه بینی هم نماند بر قرار

دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد بودن و خاکش غبار

گل بخواهد چید بی‌شک باغبان

ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

اینهمه هیچست چون می‌بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

نام نیکو گر بماند ز آدمی

به کزو ماند سرای زرنگار

سال دیگر را که می‌داند حساب؟

یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟

خفتگان بیچاره در خاک لحد

خفته اندر کلهٔ سر سوسمار

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار

هیچ دانی تا خرد به یا روان

من بگویم گر بداری استوار

آدمی را عقل باید در بدن

ورنه جان در کالبد دارد حمار

پیش از آن کز دست بیرونت برد

گردش گیتی زمام اختیار

گنج خواهی، در طلب رنجی ببر

خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار


سعدی


۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۷

چه فرقی به حال یک خیابان می کند

که یکی از ساختمان هایش رفته باشد؟

من به لیوان سوم و بشقاب چهارمی  فکر می کنم که از سفره ها کم شد 

به زنانی که هنوز از سر عادت 

یک استکان چای اضافی می آورند 

و کلید هایی که در جیب مردهای خانه ذوب شد

به اولین هفت سین بعد از این...


 رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۱۲

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

 چمن سایه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد

گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند  

ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین  

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان  

گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم  

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست  

که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست  

طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس


حافظ

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۵

با صدای بی‌صدا
مث یه کوه بلند
مث یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد


با دست‌های فقیر
با چشم‌های محروم
با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد

شب، با تابوت سیاه
نشست توی چشم‌هاش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک

سایه‌اش هم نمی‌ موند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها

با لب‌های تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره، قطره
قطرهٔ آب، قطرهٔ آب

در شب بی‌تپش
این طرف، اون طرف
می‌افتاد تا بشنفه
صدا، صدا ...
صدای پا، صدای پا ...


شهیار قنبری 

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۶

من رؤیایی دارم، از جنسِ بیداری

رؤیای تسکینِ این دردِ تکراری

دردِ جهانی که از عشق تهی می‌شه
دردِ درختی که می‌خشکه از ریشه

دردِ یه کودک که تو چرخه‌ی کاره
یا دردِ اون زنِ که محکومِ آزاره

تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بی‌کینه
دنیای بی‌کینه... رؤیای من اینه

من رؤیایی دارم، رؤیای رنگارنگ
رؤیای دنیایی سبز و بدونِ جنگ

من رؤیایی دارم که غیرممکن نیست
دنیایی که پاکه از تابلوهای ایست

دنیایی که بمب و موشک نمی‌سازه
موشک روی خوابِ کودک نمی‌ندازه

دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن
آدم‌ها به جرمِ پرسش نمی‌میرن.

تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بی‌کینه
دنیای بی‌کینه... رؤیای من اینه

من رؤیایی دارم، رؤیای آرامش
رؤیای دنیای بی‌مرز و بی‌ارتش

من رؤیایی دارم، رؤیای خوشبختی
رؤیای دنیایی بی‌نفرت و سختی

بی‌ترسِ سرنیزه، بی‌وحشتِ باطوم
هر آدمی شاد و هر ظالمی محکوم

دنیایی که توش پول اربابِ مردم نیست
قحطیِ لبخند و ایمان و گندم نیست

تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه دنیای بی‌کینه
دنیای بی‌کینه رؤیای من اینه


یغما گلرویی

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵

اینجا اگر چه گاه

گل به زمستان خسته، خار میشود

اینجا اگر چه روز

گاه چون شب تار می شود

اما بهار می شود!

من دیده ام که می گویم...


علی صالحی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۰۷