شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۹ مطلب با موضوع «گروس عبدالملکیان» ثبت شده است

نه!

همیشه براى عاشق شدن

به دنبال باران و بهار و بابونه نباش

گاهى 

در انتهاى خارهاى یک کاکتوس 

به غنچه اى مى رسى 

که ماه را بر لبانت مى نشاند 


گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۹

زنبورها را مجبور کرده ایم،

             از گلهای سمی عسل بیاورند!


و گنجشکی که سالها،

              بر سیم برق نشسته

                         از شاخه های درخت می ترسد!


با من بگو چگونه بخندم؟

هنگامی که دور لبهایم را،

                        مین گذاری کرده اند!


ما کاشفان کوچه های بن بستیم

حرفهای خسته ای داریم،

این بار،

          پیامبری بفرست،

                       که تنها گوش کند...


گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۱

احساس می کنم

کسی که نیست

کسی که هست را

از پا در می آورد...


گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۲

در اطراف خانه ی من

آن کس که به دیوار فکر می کند

آزاد است

آن کس که به پنجره

غمگین

و آن کس که به جستجوی آزادی است

میان چهار دیوار نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه می رود

نشسته

می ایستد

چند قدم راه ...


حتی تو هم خسته شدی از این شعر!

حالا

چه برسد به او

که

نشسته

می ایستد...

نه!

افتاد


گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۷

دو سال است که می دانم 

بی قراری چیست

درد چیست

مهربانی چیست

دو سال است که می دانم

آواز چیست

راز چیست

چشم های تو شناسنامه مرا عوض کردند

امروز من دو ساله می شوم...


گروس عبدالملکیان 

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۸

ﺑﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﮕﻲ ﻫﺎﻱ ﺍﻳﻦ ﺳﻨﮓ

ﺩﺳﺖ ﺑﻜﺶ ...

ﻭ ﻗﺮﻥ ﻫﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻛﻦ ...

ﺳﻨﮓ ﻫﺎ

ﺳﺨﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ

ﺍﻣﺎ

ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﻨﺪ ...



ﮔﺮﻭﺱ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﻜﻴﺎﻥ


۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم !
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود....


گروس عبدالملکیان
۱ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۹

فراموش کن 

مسلسل را 

مرگ را 

و به ماجرای زنبوری بیندیش 

که در میانه ی میدان مین 

به جستجوی شاخه گلی است ... 


 گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۷

گلوله ای از گردنم عبور می کند

و خون در پرهایم

به حرف در می آید


شکارچی نمی داند

شامی که می خورند

همه را غمگین خواهد کرد 


شکارچی نمی داند

که بچه هایم همین حالا گرسنه اند

و من به طرز احمقانه ای

به پروازم ادامه خواهم داد


شکارچی نمی داند

که سالها در درونشان بال بال خواهم زد

و کودکانش کم کم

به قفس بدل می شوند ...

 

گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۳