شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۰۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

نمی شود که تو باشی

شعر هم باشد

نمی شود که تو باشی

ترانه هم باشد

نمی شود که شب هنگام

عطر نگاه تو باشد

«محبوبه های شب» هم باشند


نمی شود که تو باشی

من عاشق تو نباشم

نمی شود که تو باشی

درست همینطور که هستی

و من

هزار بار خوب تر از این باشم

و باز

هزار بار

عاشق تو نباشم


نمی شود

می دانم

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد


نادر ابراهیمی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۱

تو دریایی و من ماهی تنها

چه دورِ دوره این ساحل، ز دریا

 

دلم دریایی از شوق رسیدن

 شنا در آسمان، آبی پریدن

 

 کجای جنگل از بوی تو خالی است

همان جا بوی گل های خیالیست

 

در آن شب ها که می روید، گل نور

که می آید، نوای بلبل دور

 

زن چوپانیم، سر در گریبان

که می خوانم در اشکم، قصه شور

 

دلم ابر غم و یاد تو باران

بتاب ای مه به ساق سبزه زاران

 

چه میشد ابری از آغوش بود و

به چشمت شعله ای خاموش بود و

 

تو آتش بودی و من ساق افرا

به شب می سوختم تا صبح رویا

 

چه می شد ماه من مهتاب باشی

چو رویا در امیدم خواب باشی

 

به خط پنجه ام نقش تو پیدا

به لبهایم تبی بی تاب باشی...

 

محمد ابراهیم جعفری

۵ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۰

کاش امشب

تمام برق های شهر...

مثل تو بروند!


گریه مرد

دیدن ندارد...

۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۱

ای که میگویی مسلمان باش و مِی خواری مکن

ای که خود گفتی مکن مِی خوارگی ، آری مکن 


هرچه میخواهی بکن اما ریا کاری مکن

مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن


مردمان را غرق اندوهی که خود داری مکن

خود گرفتاری و مردم را گرفتارِ گرفتاری مکن


من خوشم، شادم، نمی خواهم جز این کاری کنم

من نمی‌خواهم بجای خوش بُدن زاری کنم


زاهدا خوش باش و خندان، پیش ما زاری مکن

مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن...


پرواز همای 

۴ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۱

من صبورم اما

بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم

بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب

و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند

من صبورم اما

آه!

این بغض گران

صبر چه می داند چیست...


حمید مصدق

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۴

ﺩﯾﺪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﮑﯽ ﺻﺤﺮﺍ ﻧﻮﺭﺩ

ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﺑﻨﺸﺴﺘﻪ ﻓﺮﺩ

ﮐﺮﺩﻩ ﺻﻔﺤﻪ ﺭﯾﮓ ﻭﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﻗﻠﻢ

ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﻗﻢ

ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺷﯿﺪﺍ ﭼﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ

ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻬﺮ ﮐﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ

ﮐﯽ ﺑﻪ ﻟﻮﺡ ﺭﯾﮓ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﺵ

ﺗﺎ ﮐﺲ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻧﺪﺵ

ﮔﻔﺖ ﻣﺸﻖ ﻧﺎﻡ ﻟﯿﻠﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ

ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺴﻠﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ

ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﻧﺎﻣﺶ ﺍﻭﻝ ﻭﺯ ﻗﻔﺎ

ﻣﯿﻨﮕﺎﺭﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻭﻓﺎ

ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺰ ﻧﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ

ﺯﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﯾﺎﻓﺖ ﻗﺪﺭ ﭘﺴﺖ ﻣﻦ

ﻧﺎ ﭼﺸﯿﺪﻩ ﺟﺮﻋﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺍﻭ

ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ

 

عبدالرحمن‌ جامی 

۱ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۰

جهان را به شاعران بسپارید

مطمئن باشید سربازان ترانه می خوانند و

عاشق می شوند

و تفنگ ها سر بر قبضه می گذارند و

بیدار نمی شوند...


محمدرضا عبدالملکیان

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۷
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق
——————————

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

فروغ فرخزاد 
——————————
۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۴

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه آنروز ندانست که این گریه زچیست


باغبان آمد ویک یک همه گلها را چید

باغ عریان شد و دیدند که ازگل خالیست


باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟

گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست


گریه ی باغ از آن بود که او میدانست

غنچه گرگل بشود هستی او گردد نیست


رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود

می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۴

عصایِ موسی

نفسِ عیسی

قرآنِ محمّد


و حالا

چشم های "تو"


خدا دست بردار نیست!


این بار

نمی شود ایمان نیاورد...!

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۷

گر من ز می مغانه مستم، هستم 

گر کافر و گبر و بت پرستم، هستم


هر طایفه ای بمن گمانی دارد

من زان خودم، چنانکه هستم، هستم


خیام

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۹

من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم پُرِ دوست ،

کنج هر دیوارش

دوست‌هایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو … ؛

هر کسی می‌خواهد

وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند .

شرط وارد گشتن 

شست و شوی دل‌هاست

شرط آن ، داشتن

 یک دل بی رنگ و ریاست …

 بر درش برگ گلی می‌کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می‌نویسم :ای یار

خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر

 خانه دوست کجاست؟ 


فریدون مشیری

(در پاسخ شعر نشانی سهراب سپهری)

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۳

چشمــــمان بود به آییـــنه و آییـــنه شکست

گفته بودند بزرگان که حقیقت تلــــــــخ است


آدم از تلخـــــی این تجــــــربه ها می فهـــمد

که به زیبـــــــایی آییــــــــنه نباید دل بســــت


ناگــــــزیرم که به این فاجـــــــــــعه اقرار کنم:

خوابـــــهایی که ندیدم، به حقیقت پیــوست


کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست

قسمتم دربدری بود همین است که هست


در دلــــــم هر چه در و پنجــــره دیدم بستم

راه را بر هــمه چیز و هــمه کـــس باید بست


چمــــــدان بسته ام و عازم خــــلوت شده ام...

غـزل و

خلوت و

ســـیگار و

خدایی هم هست... 

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۳

بر من گذشتی، سر بر نکــــــــردی

از عشق گفتم ، بـــــاور نکــــــــردی


دل را فــــــکندم ارزان بــه پــــــایت

سودای مهـرش در ســـــــر نکردی


گفتم گـــــلم را می‌بویی از لطف

حتی به قهرش پــــرپـــر نـــــکردی


دیدی ســبویی پــــــــر نوش دارم

باتشنگـــی‌ها لــــــب تـر نکـردی


هنگام مـستی شور‌آفــــرین بود

لطفی که با ما دیگر نکــــــــــردی


آتش گــــــرفتم چــون شاخ نارنج

گفتم: نظـر کن ! سر بر نکــــــردی


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۵

هان ای باد کجایی 

تو را ولوله ای نیست دگر...


کوچه تنهاست 

خموش است 

صدای خوش پر پر زدن چلچله ای نیست دگر... 


دیرگاهیست 

که از قاصدک بی سر و پا 

نشنیدم دروغی 

تو خود هر چه دروغ است بگو 

همه از پاکی و شوق 

همه از یکرنگی 

همه از عشق که در شهر سکوت 

به دروغین خبری شادم و هیچم گله ای نیست دگر...


 باز ای باد شتابان نگذر 

صحبتم نیمه تمام است هنوز 

حرف ها در قفس سینه نهانند هنوز 

غصه های دل در غربت من 

همه پاییزی و زردند بریزان و برو 

همه در خلوت این شهر بپیچان و برو 

برو ای باد برو 

هر چه که باید گفتم 

سخنی هم اگر مانده بجا حوصله ای نیست دگر... 


رحمانی شاهد

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۶

رفت روزی زاهدی در آسیاب

آسیابان را صدا زد با عتاب


گفت دانی کیستم من گفت :نه

گفت نشناسی مرا ای رو سیه


این منم من زاهدی عالیمقام

در رکوع و درسجودم صبح وشام


ذکر یا قدوس ویا سبوح   من

برده تا پیش ملایک روح من


مستجاب الدعوه ام تنها وبس

عزت مارا نداند هیچ کس


هرچه خواهم از خدا آن میشود

بانفیرم زنده بی جان میشود


حال برخیز وبه خدمت کن شتاب

گندم آوردم برای آسیاب


زود این گندم درون دلو ریز

تا بخواهم از خدا باشی عزیز


آسیابت را کنم کاخی بلند

برتو پوشانم لباسی از پرند


صد غلام وصد کنیز خوبرو

میکنم امشب برایت آرزو


آسیابان گفت ای مردخدا

من کجا و آنچه میگویی کجا


چون که عمری را به همت زیستم

راغب یک کاخ و دربان نیستم


درمرامم هرکسی را حرمتیست

آسیابم هم همیشه نوبتیست


نوبتت چون شد کنم بار تو باز

خواه مومن باش و خواهی بی نماز


باز زاهد کرد فریاد و عتاب

کاسیابت برسرت سازم خراب


یک دعا گویم سقط گردد خرت

بر زمین ریزد همه بار و برت


آسیابان خنده زد ای مرد حق

از چه بر بیهوده می ریزی عرق


گر دعاهای تو می سازد مجاب

با دعایی گندم خود را بساب


پ.ن: درمورد شاعر این اثر، بسیاری به اشتباه منسوب به مولانا کردن که قطعا چنین نیست. ظاهرا شاعر جناب اقای ”مسیح اسدی پویا” هستند.

۳ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۶

ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮ از ﮔﻮش ﻫﺎﯾﺶ

ﻣﺪال ﻫﺎی ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ اش ﺑﻮد

ژﻧﺮال ﭘﯿﺮی ﮐﻪ ﯾﺎدش ﻧﻤﯽ آﻣﺪ

ﺳﺎل ﻫﺎ ﺑﺮای ﮐﺪام ﺟﻨﺎح ﺟﻨﮕﯿﺪﻩ اﺳﺖ

دﯾﺮوز ﻋﺼﺮ، ﻣﺮگ از ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺻﺪاﯾﺶ ﮐﺮد

رﻓﺖ، ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ اﯾﺴﺘﺎد

و ﻣﺪال ﻫﺎ ﮐﻼﻩ از ﺳﺮ ﻣﺮگ ﺑﺮداﺷﺘﻨﺪ

ﻣﺮگ ﺧﻢ ﺷﺪ

دﺳﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮد را ﺑﻮﺳﯿﺪ

و ﺑﺎﻫﻢ از ﮐﺎدر ﺧﺎرج ﺷﺪﻧﺪ...


ﻟﯿﻼ ﮐﺮدﺑﭽﻪ

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۷

ﻗﺮار ﻧﯿﺴﺖ اﺗﻔﺎق ﺧﺎﺻﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ

ﻧﻪ

ﻫﯿﭻ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ اﻓﺘﺪ

روزﻫﺎ

ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﺑﻪ رود ﺷﺐ ﻣﯽ رﯾﺰﻧﺪ

ﮐﻪ ﺷﺐ ﻫﺎ

ﺑﻪ ﺳﭙﯿﺪﻩ ی روز

ﻧﻪ ﭘﺮدﻩ ای ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮد

ﻧﻪ ﺳﺮاﻧﮕﺸﺖ ﺷﺎﺧﻪ ای

ﺑﻪ ﻫﻮای ﻣﺎﻩ ﻣﯽ ﺟﻨﺒﺪ...


و ﻧﻪ ﺗﻮ

از راﻩ ﻣﯽ رﺳﯽ!


رﺿﺎ ﮐﺎﻇﻤﯽ 

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷

باز باران،

اما، کو ترانه ؟

کو دو دست کودکانه ؟

کو نگاه عاشقانه ؟

کو سلامی بی بهانه ؟

دل شکسته، قد خمیده، آخر دنیا رسیده...

بی کسی، تنها رفیق است !

دل خوشی، با ما غریب است !

چشم در چشمان باران

هیچ کس، جز او نمانده...

از میان جمع یاران

باز باران

باز هم دستخوش به باران! 

۱ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۴

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد، دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ

های ، نپریشی صفای زلفکم را، دست

و آبرویم را نریزی، دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است


مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۴