داستان باغ
دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ب.ظ
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آنروز ندانست که این گریه زچیست
باغبان آمد ویک یک همه گلها را چید
باغ عریان شد و دیدند که ازگل خالیست
باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟
گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست
گریه ی باغ از آن بود که او میدانست
غنچه گرگل بشود هستی او گردد نیست
رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود
می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست
۹۴/۰۵/۲۶