شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۷ مطلب با موضوع «فریدون مشیری» ثبت شده است

این منم تنها و حیران، نیمه شب
کرده‌ام همراز خود،
مهتاب را…
گویم امشب بینم آن گل را به خواب؟
من مگر در خواب بینم،
خواب را...

فریدون مشیری


۰ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۶

گفته بودی که چرا محو ِ تماشای منی

و چنان محو که یکدم مُژه بر هم نزنی


مُژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز ِ چشم تو به قدر مُژه بر هم زدنی..



فریدون مشیری


پ.ن: این شعر از ابتهاج نیست

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۶

من، بر این ابری که این سان سوگوار

اشک بارد زار زار 

دل نمی سوزانم ای یاران، که فردا بی گمان 

در پی این گریه می خندد بهار. 

ارغوان می  رقصد، از شوق گل  افشانی 

نسترن می تابد و باغ است نورانی 

بید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست 

گریه کن! ای ابر پربار زمستانی 

گریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی! 

گفته بودند از پس هر گریه آخر خنده ای ست 

این سخن بیهوده نیست 

زندگی مجموعه ای از اشک و لبخند است 

خنده ى شیرین فروردین 

بازتاب گریه پربار اسفند است. 

ای زمستان! ای بهار 

بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار: 

گریه امروز ما هم،  ارغوان خنده می آرد به بار!


فریدون مشیرى


۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۶

من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم پُرِ دوست ،

کنج هر دیوارش

دوست‌هایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو … ؛

هر کسی می‌خواهد

وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند .

شرط وارد گشتن 

شست و شوی دل‌هاست

شرط آن ، داشتن

 یک دل بی رنگ و ریاست …

 بر درش برگ گلی می‌کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می‌نویسم :ای یار

خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دیگر

 خانه دوست کجاست؟ 


فریدون مشیری

(در پاسخ شعر نشانی سهراب سپهری)

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۵۳

آخر ای دوست نخواهی پرسید

که دل از دوری رویت چه کشید

سوخت در آتش و خاکستر شد

وعده های تو به دادش نرسید

داغ ماتم شد و بر سینه نشست

اشک حسرت شد و بر خاک چکید

آن همه عهد فراموشت شد

چشم من روشن روی تو سپید

جان به لب آمده در ظلمت غم

کی به دادم رسی ای صبح امید

آخر این عشق مرا خواهد کشت

عاقبت داغ مرا خواهی دید

دل پر درد فریدون مشکن

که خدا بر تو نخواهد بخشید


فریدون مشیری  

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۶

ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا

نرم بازآمد و بگرفت در آغوش مرا

گفت:« خاموش درین جا چه نشستی؟» گفتم:

بوی « محبوبه شب » می برَد از هوش مرا

بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق

وه، چه جادوست که از هوش بَرَد بوش مرا

بوی محبوبه شب، نغمه چنگی ست لطیف

که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا

بوی محبوبه شب همچو شرابی گیراست

مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا

بوی محبوبه شب جلوه جادویی اوست

آنکه کرده است به یکباره فراموش مرا


فریدون مشیری 

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۵

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خواندم از لایتـناهی

آوای تو می آردَم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من ،تشنه ی مهر تو ، چو ماهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهَدَم دست

من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی ...


فریدون مشیری 

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۳

به پیش روی من

تا چشم یاری می کند، دریاست!

 چراغ ساحل آسودگی ها؛

در افق پیداست

 دراین ساحل که من افتاده ام خاموش،

 غمم دریا؛

دلم تنهاست


وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست

خروش موج؛ با من می کند نجوا،

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت!

 مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست


ز پا این بند خونین بر کنم نیست

امید آن که جان خسته ام را،

به آن نادیده ساحل افکنم نیست


فریدون مشیری

۲ نظر ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۷
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام...
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
قهر و آشتی،
همه بی معنا بود ...

فریدون مشیری
۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۱

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست 

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام

باده رنگین نمی ‌بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می ‌باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


فریدون مشیری   

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۹

نه به ابر  

نه به آب 

 نه به برگ٬ 

نه به این آبی آرام بلند ٬

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها

من به این جمله نمی اندیشم !

به تو می اندیشم !

ای سراپا همه خوبی 

تک وتنها به تو می اندیشم 

همه وقت 

همه جــا 

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را 

تنــها تو بدان 

تو بیـــــــــا 

«تو بمان با من  تنها تو بمان !»

 جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب ! 

من فدای تو ٬ به جای همه گل ها تو بخند ! 

«تو بمان با من ٬ تنها تو بمان !»

در دل ساغر هستی تو بجوش !

من ٬ همین یک نفس از جرعه جانم باقی است 

آخرین جرعه این جــام تهی را تو بنوش ! 


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۴

من روز خویش را 

با آفتاب روی تو 

کز مشرق خیال دمیده ست 

آغاز می کنم 

من با تو می نویسم و می خوانم 

من با تو راه می روم و حرف می زنم 

وز شوق این محال: 

که دستم به دست توست! 

من 

جای راه رفتن 

پرواز می کنم! 

آن لحظه ها که مات 

در انزوای خویش 

یا در میان جمع 

خاموش می نشینم: 

موسیقی نگاه تو را گوش می کنم 

گاهی میان مردم 

در ازدحام شهر 

غیر از تو  

هر چه هست فراموش می کنم...


فریدون مشیری 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۲

گفت دانایى: که گرگى خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!


هر که گرگش را دراندازد به خاک،

رفته رفته مى‌شود انسان پاک!


هرکه با گرگش مدارا مى‌کند،

خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند...


اینکه مردم یکدگر را مى‌درند،

گرگهاشان رهنما و رهبرند!


اینکه انسان هست این سان دردمند،

گرگها فرمان روایى مى‌کنند!


این ستمکاران که با هم همرهند،

گرگهاشان آشنایان همند!


گرگها همراه و انسانها غریب،

با که باید گفت این حال عجیب!


فریدون مشیری

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۱

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :

ازین عشق حذر کن !

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :

حذر از عشق ؟

ندانم

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


فریدون مشیری

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۷:۴۴

ازکوچه ی زیبای توامروز گذشتم

دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم

یک لحظه به یادتودرآن کوچه نشستم


دیدم که ز سر تابه قدم شوق وامیدم

هر چند گل از خرمن عشق تو نچیدم


آن شورجوانی نرود لحظه ای ازیاد

ای راحت جان ودل من خانه ات آباد

با یاد رخت این دل افسرده شود شاد


هرگز نشود مهرتوای شوخ فراموش

کی آتش عشق توشود یک سره خاموش


هرجا که نشستم سخن ازعشق توگفتم

با اشک جگر سوز، دل سخت تو سفتم

خاک ره این کوچه به خار مژه رفتم


دل می تپد ازشوق که امروز کجایی

شاید که دگرباره ازاین کوچه بیایی

   

فریدون مشیری 

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۲

همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟


نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم …


من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم

من به این جمله نمی اندیشم …


به تو می اندیشم !

ای سراپا همه خوبی !

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم


تو بدان این را، تنها تو بدان

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب !

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند !


اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛ 

ریسمانی کن از آن موی دراز؛ 

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه


پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من، تنها تو بمان


در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست؛ 

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش …


فریدون مشیری

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۰

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ی ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻤﺖ

ﺍﻧﺪﻭﻩ ﭼﻴﺴﺖ ، ﻋﺸﻖ ﻛﺪﺍﻣﺴﺖ ، ﻏﻢ ﻛﺠﺎﺳﺖ 

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﻍ ﺧﺴﺘﻪ ﺟﺎﻥ

ﻋﻤﺮیست ﺩﺭ ﻫﻮﺍﻱ ﺗﻮ ، ﺍﺯ ﺁﺷﻴﺎﻥ ﺟﺪﺍﺳﺖ

ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ، ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺒﻴﻨﻤﺖ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ

ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻨﺖ

ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻤﺎﻧﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ

ﺍﻱ ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ، ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﻓﺎ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎ ﻣﻨﺖ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺒﻮﺳﻤﺖ ﺍﻱ ﻧﻮﺷﺨﻨﺪ ﺻﺒﺢ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﻨﻮﺷﻤﺖ ﺍﻱ ﭼﺸﻤﻪ ﺷﺮﺍﺏ

ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺨﻨﺪ

ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻣﻨﻲ ، ﮔﺮﻡ ﺗﺮ ﺑﺘﺎﺏ


 ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۷