ماهی ها گریه شان دیده نمیشود
گرگ ها خوابشان
عقاب ها سقوطشان
و انسانها درونشان...
ماهی ها گریه شان دیده نمیشود
گرگ ها خوابشان
عقاب ها سقوطشان
و انسانها درونشان...
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
امیر هوشنگ ابتهاج
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجیره نیست
مرگ در ذهن اتاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه، نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگویید
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگ پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه میدانیم
ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است
سهراب سپهری
هر لحظه که تسلیمم
در کارگه تقدیر
آرامتر از آهو
بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم
در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید
زنجیر پی زنجیر ...
مولانا
واعظــــــی پرسید از فرزند خویش
هیج می دانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلیـــــد زندگیســــت
گفت زین معیار انــــــدر شهــــــرما
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست!
پروین اعتصامی
دﺳﺖ ﺑﺮدار ازﯾﻦ ﻫﯿﮑﻞ ﻏﻢ
ﮐﻪ ز وﯾﺮاﻧﯽ ﺧﻮﯾﺶ اﺳﺖ آﺑﺎد
دﺳﺖ ﺑﺮدار ﮐﻪ ﺗﺎرﯾﮑﻢ و ﺳﺮد
ﭼﻮن ﻓﺮو ﻣﺮدﻩ ﭼﺮاغ از دم ﺑﺎد
دﺳﺖ ﺑﺮدار، ز ﺗﻮ در ﻋﺠﺒﻢ
ﺑﻪ در ﺑﺴﺘﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﯽ ﺳﺮ
ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﯽ داﻧﯽ، در ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺴﯽ
ﺳﺮ ﻓﺮو ﻣﯽ ﮐﻮﺑﯽ ﺑﺎز ﺑﻪ در
زﻧﺪﻩ، اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻏﻢ
ﺧﻔﺘﻪ ام در ﺗﺎﺑﻮت
ﺣﺮﻓﻬﺎ دارم در دل
ﻣﯽ ﮔﺰم ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﮑﻮت
دﺳﺖ ﺑﺮدار ﮐﻪ ﮔﺮ ﺧﺎﻣﻮﺷﻢ
ﺑﺎ ﻟﺒﻢ ﻫﺮ ﻧﻔﺴﯽ ﻓﺮﯾﺎد اﺳﺖ...
احمد شاملو
تو نیستی
و هنوز مورچه ها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما
در شب دیده می شود
عزیزم
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود .
و من
گوزنی که می خواست
با شاخ هایش قطاری را نگه دارد.
غلامرضا بروسان
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
هنوز زندهام
و این روزها هربار حواسم را پرت کردهام در خیابان
بوق اولین ماشین، عقبعقبم رانده است
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
این شبها هربار
ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است
با احتیاط پلهها را
یکی
یکی
یکی
پایین آمدهام
با اینکه میدانستم در من
دیگر چیزی برای شکستن نمانده است
این شبها روی پیشانیام
جای روییدنِ شاخ میخارد و
پوستم این شبها زبر و خشن شده است
و تو از شکوه کرگدن شدن چه میدانی؟
و بر این سیارهء خاکی موجوداتی هستند
که سرانجام فهمیدهاند
بیعشق میشود زنده ماند
موجودات عجیبی
که بیآنکه کسی جایی نگرانشان باشد
با احتیاط از خیابان عبور میکنند
پلهها را دستبهنرده پایین میآیند
و صبحها در پارک میدوند
موجودات باشکوهی
که اگر خوب به سختجانی چشمهایشان خیره شوی، میفهمی
هنوز نسل دایناسورها منقرض نشده است -
نمیخواهم نگرانت کنم
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
امّا
نداشتنت را بلد شدهام
و مثل کودکی که سرانجام فهمیده است
تمام آنانچه در تاریکیست
همانهاست که در روشناییست،
به خیانتِ دستهای تو فکر میکنم
که تمام این سالها
چراغها را
خاموش نگه داشته بودند
لیلاکردبچه
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
شفیعی کدکنی
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا وآنگه گرفتارت شوم
رهی معیری
میخواهمت چنان که شب خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را
بیتابم آن چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
قیصر امینپور
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
شهریار
نفسم گرفت ازاین شهر در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن
توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن...
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید جویباری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن.
دکتر شفیعی کدکنی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقتست که بازایی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صدباد صبا اینجا با سلسله میرقصند
اینست حریف ایدل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یارب بکه شاید گفت این نکته که در عالم
رخسار بکس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تواندیشی حکم آنچه توفرمایی
فکرخودورای خوددر عالم رندی نیست
کفرست در این مذهب خود بینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شدبوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
حافظ
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید
فریدون مشیری
دﯾﮕﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ
ﺳﺘﺎرﻩ از روﯾﺎﻫﺎﯾﻢ دزدﯾﺪ
ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ
ﺳﻔﯿﺪی از ﮐﺒﻮﺗﺮاﻧﻢ ﭼﯿﺪ
ﻫﺮ ﮐﻪ آﻣﺪ
ﻟﺒﺨﻨﺪ از ﻟﺐﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮﯾﺪ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ
از ﺳﺮ ﺧﺴﺘﮕﯽ در اﯾﻦ اﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪام!
رﺳﻮل ﯾﻮﻧﺎن
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﺗﻮ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﻢ ﻣﺴﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺷﺪﻩ
ﻋﺎﺷﻖ ﻭﺷﯿﻔﺘﻪ ﯼ ﺯﻧﮓ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ
ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮﯼ ﻣﻬﺎﺟﺮ , ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﻂ ﺑﻪ ﺧﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭘرﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮ
ﺧﺒﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﻓﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ...
دوش در مهتاب دیدم مجلسی از دور مست
طفل مست و پیر مست و مطرب و تنبور مست
ماه داده آسمان را جرعه ای زان جام و می
ماه مست و مهر مست و سایه مست و نور مست
بوی زان می چون رسیده بر دماغ بوستان
سبزه مست و آب مست و شاخ مست انگور مست
خورده رضوان ساغری از دست ساقی الست
عرش مست و فرش مست و خلد مست و حور مست
زان طرف بزم شهانه از شراب نیم جوش
تاج مست و تخت مست و قیصر و فغفور مست
صوفیان جمعی نشسته در مقام بی خودی
خرقه مست و جُبّه مست و شبلی و منصور مست
آن طرف جمعِ ملائک، گشته ساقی جبرئیل
عرش مست و سدره مست و حشر مست و صور مست
شمس تبریزی شده از جرعه ای مست و خراب
لاجرم مست است و از گفتار خود معذور مست
(منسوب به) مولانا
احساس می کنم
کسی که نیست
کسی که هست را
از پا در می آورد...
گروس عبدالملکیان