شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۵۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

من عاشق و دیوانه و مستم چه توان کرد؟
می خواره و معشوق‌پرستم، چه توان کرد؟

گر ساغر سی روزه کشیدم چه توان گفت؟
ور توبهٔ چل‌ساله شکستم چه توان کرد؟

گویند که رندی و خراباتی و بدنام
آری به خدا این همه هستم، چه توان کرد؟

من رسته‌ام از قید خرد، هیچ مگویید
ور زان که ازین قید نرستم چه توان کرد؟

هلالی جغتایی
۱ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۳

تو سراب موج گندم ، تو شراب سیب داری

تو سر فریب - آری! - تو سر فریب داری


لب بی وفای او کی به تو شهد می چشاند

چه توقعی است آخر که از این طبیب داری


شب دل بریدن ماست چه اتفاق خوبی

چمدان ببند بی من سفری غریب داری


پس از این مگو خیانت به حکایت یهودا

که مسیح نیست آن کس که تو بر صلیب داری


چه شکایتی است از من که چرا به غم دچارم

تو که از سروده های دل من نصیب داری


فاضل نظری 

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۱

دو سال است که می دانم 

بی قراری چیست

درد چیست

مهربانی چیست

دو سال است که می دانم

آواز چیست

راز چیست

چشم های تو شناسنامه مرا عوض کردند

امروز من دو ساله می شوم...


گروس عبدالملکیان 

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۸

عشق

آدمها را به جاهای ناشناخته می برد 

مثلا به ایستگاههای متروک 

به خلوت زنگ زده ی واگن ها 

به شهری که 

فقط آن را در خواب دیده 

وقتی عاشق شدی 

ادامه ی این شعر را 

تو خواهی نوشت 


رسول یونان

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۸:۰۲

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم


تـو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتـوانم


شادم به خیال تـو چو مهتاب ِ شبانگاه

گـر دامن وصل تو گرفتن نتـوانم


با پــرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار

گامــی ز سر کوی تو رفتن نتـوانم


دور از تـو من ِ سوخته در دامن شب ها

چـون شمع ِ سحر یک مژه خفتن نتـوانم


فـریاد ز بی مهریت ای گل ! که در این باغ

چون غنچـه ی پائیــز ، شکفتن نتوانم


ای چشم سخنگوی ... تو بشنو ز نگـاهم

دارم سخنی با تو و ... گفتن نتوانم !!


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۰

ﺑﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﮕﻲ ﻫﺎﻱ ﺍﻳﻦ ﺳﻨﮓ

ﺩﺳﺖ ﺑﻜﺶ ...

ﻭ ﻗﺮﻥ ﻫﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻛﻦ ...

ﺳﻨﮓ ﻫﺎ

ﺳﺨﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ

ﺍﻣﺎ

ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﻨﺪ ...



ﮔﺮﻭﺱ ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﻜﻴﺎﻥ


۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۶

از تهی سرشار

جویبار لحظه ها جاریست.


چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب و اندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می شناسم من


زندگی را دوست دارم؛

مرگ را دشمن. 


وای ، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن


جویبار لحظه ها جاری‌


اخوان ثالث (م.امید) 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۱

دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من

گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟

کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم

که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل

چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

ز من هرآنکه او دور چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۸

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است


گو شمع میارید در این جمع که امشب 

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است


در مجلس ما عطر میامیز که ما را 

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است


از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زآن رو که مرا از لب شیرین تو کام است


تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است


از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است


می خواره و سرگشته و رندیم و نظر باز 

وآن کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟! 


حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است


حافظ 

۱ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۷

نه به ابر  

نه به آب 

 نه به برگ٬ 

نه به این آبی آرام بلند ٬

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها

من به این جمله نمی اندیشم !

به تو می اندیشم !

ای سراپا همه خوبی 

تک وتنها به تو می اندیشم 

همه وقت 

همه جــا 

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را 

تنــها تو بدان 

تو بیـــــــــا 

«تو بمان با من  تنها تو بمان !»

 جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب ! 

من فدای تو ٬ به جای همه گل ها تو بخند ! 

«تو بمان با من ٬ تنها تو بمان !»

در دل ساغر هستی تو بجوش !

من ٬ همین یک نفس از جرعه جانم باقی است 

آخرین جرعه این جــام تهی را تو بنوش ! 


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۴

به تو گفتم گنجشک کوچک من باش

تا در بهار تو، من درختی پرشکوفه شوم...

وبرف آب شد_

شکوفه رقصید_

آفتاب درآمد...

راست است که صاحبان دلهای حساس نمی میرند،

بی هنگام ناپدید می شوند...


احمد شاملو 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۴
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر نرسد
بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...
۱ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۵

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاهی از دور تو را خواب ببینم کافیست

آسمانی تو در این گستره خورشیدی کن

من همینقدر که گرم است زمینم کافیست

من همینقدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه شعر بچینم کافیست 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست


محمد علی بهمنی

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۹

من چیزى

از عشق مان

به کسى نگفته ام !

آنها تو را هنگامى که

در اشک هاى چشمم

تن مى شسته اى دیده اند ...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۱

سر بر شانه خدا بگذار

تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواند

که نه از دوزخ بترسی

و نه از بهشت ...

به رقص آیی

قصه ی عشق ،

انسان بودن ماست 


احمد شاملو

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۴

من از جهانی دگرم من از جهانی دگرم             ساقـی از ایـن عالـم واهی رهـایـم کـن

رهـــــایـــــــــم کـــــن

 

نمـی خواهـــم در ایـــن عــالـم بمـــانم             بیا از این تـن آلوده و غمگین جدایم کـن

جــــدایـــــــــم کـــــن

 

تـو را اینجـا بـه صدهـا رنگ مـی جوینـد             تــو را بـا حیلــه و نیــرنـگ مـی جـوینــد

تـو را با نیـزه هــا در جنگ مــی جوینـد              تــو را اینجا بـه گرد سنگ مـی جـوینــد

تـو جــــــان مـــــی بخشـــی و اینجـــــا                     بـــه فتـــوای تــو می گیرنـد جــان از مــا

نمیدانم کی ام من نمیدانم کی ام من              آدمــم روحـم خـدایـم یــا کــه شیطانـم

تو با خود آشنایم کن

 

اگــــــــــر روح خـــــداونــــــدی                    دمیده در روان آدم و حواست

پس ای مردم خـدا اینجاست               خـدا در قـلب انسان هـاست

بـه خـود آی تــا کـه دریــابــی                  خـدا در خـویشتـن پیـداسـت

 

همـای از دست ایــن عـالـم

پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت

خداوندا بسوزانم همایم کن

 

نمـی خواهـــم در ایـــن عــالـم بمـــانم             بیا از این تـن آلوده و غمگین جدایم کـن


پرواز همای (سعید جعفر‌ زاده)

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۹
تاخدا هست
کسی تنهانیست
من اگر گم شده ام
تو اگر خسته شدی
درپس پرده ی اشک من وتو
مأمن گرم خداست
او همین جاست
کنار من وتو
سال ها منتظراست؛
تابه سویش بدویم ازسرشوق
تا صدایش بزنیم ازسر عجز
وبفهمیم که او مونس واقعی خلوت ماست...
۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۲

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۱
عصایِ موسی

نفسِ عیسی

قرآنِ محمّد

و حالا

چشم های "تو"

خدا دست بردار نیست،!

این بار

نمی شود ایمان نیاورد...!
۱ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۱

این غزل از احتراق بغض من حاصل شده 

چشمم امشب بر مقام شاعری نائل شده

رقص اشک و آه و بیداد نفس گیر قلم

اعتبار عاشقی بی اذن تو باطل شده

سوزمن با سازتو ، به به چه تصنیفی شود

بین مرگ و زندگی سودای تو حائل شده

من نمی دانم چرا بر عشق تو دل بسته ام

از ازل مهرت مرا مخلوط آب وگل شده 

با آکورد عشق تو سنتور قلبم کوک نیست

مطربا بد می نوازی مستی ام کاهل شده

گریه های شمع ورقص شاپرک دربزم عشق

شور این شوریدگی آفت به جان و دل شده

این غزل در هر زمانه از تو می گوید سخن

روزگاری که تعشق موج بی ساحل شده...


مرتضی شاکری

۱ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۲:۲۲