شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۱۵۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟


نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم …


من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم

من به این جمله نمی اندیشم …


به تو می اندیشم !

ای سراپا همه خوبی !

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم


تو بدان این را، تنها تو بدان

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب !

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند !


اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛ 

ریسمانی کن از آن موی دراز؛ 

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه


پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من، تنها تو بمان


در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست؛ 

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش …


فریدون مشیری

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۰

نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟

چو در بر رقیب من نشسته ای


به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای


به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا

که جام خود به جام دیگری زدی


چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی


 

برو ... برو ... به سوی او ، مرا چه غم

تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان


بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ی ستارگان



بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او


کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من ، تن تو مال او



تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟


گذشتم از تن تو زآنکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من



اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو


به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو



کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او !


گذشت و رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او !


فروغ


۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۹

خواستند از عشق

آغوش و بوسه را حذف کنند...

عشق

از آغوش و بوسه

حذف شد...


افشین یداللهی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۹

تنهایی ی وقت هایی ی انتخابه‌.‌..

انتخابی با ریشه های درهم تنیده، از درخت ترس!

ترس از مبادا شکستن

و‌ مبادا شکسته شدن؛

ترس از سنگ شدن، در دل ...

سخت شدن در نظر..‌.

سرد شدن در عشق!

نه تنهایی عار نیست،

ی جور دلخوشیه...


افشین
۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۸

من مستم و میخانه پرستم

راهم منمایید

پایم بگشایید


وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم!

می لاله و باغم

می شمع و چراغم


می همدم من، هم‌نفسم، عطرِ دماغم

خوش رنگ، خوش آهنگ

لغزیده به جامم


از تلخی طعم وی، اندیشه مدارید

گواراست به کامم


در ساحل آتش

من غرق گناهم.


همراه شما نیستم ای مردم بُتگر!


من نامه‌سیاهم...


با آنکه در میکده را باز ببستند

با آنکه سبوی می ما را بشکستند

با آنکه گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم


با محتسب شهر بگویید که هشدار!

هشدار که من مست میِ هر شبه هستم


سیاوش کسرایی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۹

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ی ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻤﺖ

ﺍﻧﺪﻭﻩ ﭼﻴﺴﺖ ، ﻋﺸﻖ ﻛﺪﺍﻣﺴﺖ ، ﻏﻢ ﻛﺠﺎﺳﺖ 

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﻍ ﺧﺴﺘﻪ ﺟﺎﻥ

ﻋﻤﺮیست ﺩﺭ ﻫﻮﺍﻱ ﺗﻮ ، ﺍﺯ ﺁﺷﻴﺎﻥ ﺟﺪﺍﺳﺖ

ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ، ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺒﻴﻨﻤﺖ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ

ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻨﺖ

ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻤﺎﻧﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ

ﺍﻱ ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ، ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﻓﺎ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎ ﻣﻨﺖ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺒﻮﺳﻤﺖ ﺍﻱ ﻧﻮﺷﺨﻨﺪ ﺻﺒﺢ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﻨﻮﺷﻤﺖ ﺍﻱ ﭼﺸﻤﻪ ﺷﺮﺍﺏ

ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺨﻨﺪ

ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻣﻨﻲ ، ﮔﺮﻡ ﺗﺮ ﺑﺘﺎﺏ


 ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۷

ﺧﯿﺮﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﭼﺸﻢِ ﺧﯿﺴﺖ ﺣﺴﺮﺗﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ

ﻗﺒﻠﻪ ﺍﻡ ﺑﺎﺵ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ، ﻧﯿﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ


ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯾﺖ ﺩﻟﯿﻞِ ﮔُﻨﮓِ ﻋﺼﯿﺎﻧﻢ ﺷﺪﻩ ﺳﺖ

ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ ،ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻢ ، ﺧﻠﻮﺗﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ


علیرضا احمدی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۴

ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﻬﺮﺍﺏ!

ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪﻡ،

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﺻﻪ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ

ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﺪﻡ..

ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ..،

ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ...

ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ!!

ﺭﻣﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ،

ﭘﺸﺖ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ..!!

ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻣﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ .."ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ"

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ...

۱ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۲

کجایِ قصه 

نگفته ام دوستت دارم ؟؟

بگذار فکر کنم ...

هیچ کجا انگار !

تا یادم می آید

بهانه هایم هم پر بود از فریاد

فریادِ اینکه

دیــــــــــوانه ! من دیوانه ی توام ...

اما ببخش مرا !

انگار همچون کودکی نوزاد بوده ام

که هرچه تقلا می کند

کسی نمی فهمد

که شیر نمی خواهد...

که گرمایِ تنِ مادر می خواهد...


اما ...

حالا می نویسم

بارها بخوان

بلند بخوان

دیــــــــــــــوانه

دوستت دارم 

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۴

گفتم بمان , نماند و هوا را بهانه کرد

بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد


می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی

ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد


آماده بود از سر خود وا کند مرا

قامت نبسته دستِ دعا را بهانه کرد 


من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم

اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد


اما , اگر  نداشت دلش را نداد و رفت 

مختار بود و دست قضا را بهانه کرد


گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان

پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد


می خواستم که سجده کنم در برابرش 

سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد


او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست

حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد


بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش

قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۲

ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺎ ﻣَـن ...

ﺟﺎﺩَﺵ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﺟﻨﮕﻞ ﺧﯿﺲ ﻭ بارون ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎ ﻣَـن ...

ﺟﻤﻊﮐﺮﺩﻥ ﻫﯿﺰﻡ ﺑﺎ ﻣَـن ...

ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺗﯿﺶ ﺑﺎ ﻣَــن ..

ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻣَــن ..

دیوونه کردنت ﺑﺎ ﻣَـن ...

مستى ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﻣﺴﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﺑﻐﻞ کردنت ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺗﯿﺶ ﺭﻭ ب ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﻣَــن ..

ﺻﺒﺢ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻃﻠﻮﻉ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﻧﺖ با ﻣَــن ...

ﯾﻪ ﺩﻧﯿــــا ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭ حس ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺍﺕ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺑﺎ ﻣَــن ...

فقــط و فقــط ...

بــﻮﺩَﻥ ﺍﺯ ﺗــــو ...

تو فقط باش ...

همین .


۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۲

همچو خورشید به عالم نظری مارا بس

 نفس گرم و دل پر شرری مارا بس

خنده درگلشن گیتی به گل ارزانی باد

همچو شبنم به جهان چشم تری مارا بس

گرچه دانم که میسر نشود روز وصال

 در شب هجر امیده سحری مارا بس

 اگر از دیده ی کوته نظران افتادی

 نیست غم صحبت صاحب نظری مارا بس

 در جهانی که نباشد ز کسی نام و نشان

 قدسی از گفته شیوا اثری مارا بس

 همچو خورشید به عالم نظری مارا بس

 نفس گرم و دل پر شرری مارا بس

 در شب هجر امیده سفری مارا بس


قدسی مشهدی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۰

عاشق زنی مشو که می‌خواند

که زیاد گوش می‌دهد

زنی که می‌نویسد

عاشق زنی مشو که فرهیخته است

افسونگر، وهم‌آگین، دیوانه

عاشق زنی مشو که می‌اندیشد

که میداند که داناست، که توانِ پرواز دارد

به زنی که خود را باور دارد

عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن می‌خندد یا می‌گرید

که قادر است جسمش را به روح بدل کند

و از آن بیشتر عاشق شعر است (اینان خطرناک‌ترین‌ها هستند)

و یا زنی که می‌تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد

و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد

زنی که از سیاست سر در می آورد

زنی که از بی عدالتی بیزار است 

عاشق زنی مشو که بازی های توپی و فوتبال را دوست دارد 

زنی که فارغ از ویژگی های صورت و پیکرش، زیباست 

عاشق زنی مشو که پُر، مفرح، هشیار، نافرمان و جواب‌ده است

که پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی

چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می‌شوی

که با تو بماند یا نه

که عاشق تو باشد یا نه

از این‌گونه زن، بازگشت به عقب ممکن نیست

هرگز


مارتا ریورا گاریدو

شاعر معاصر جمهوری دومینیکن

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۶

ﮐﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ؟

نخیرم ...

ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺖ ﻧﻔﺴﺎﻡ ﺗﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮ ﭘﺎﻣﻮ ﮔﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ 

فقط همین

فقط ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﻢ ﻧﯿﺲ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﻬﺖ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺸﻢ، ﻭ ﭼﺸﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ 

ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﻡ 

ﻓﻘﻂ ﻃﺎﻗﺖ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯿﺘﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ 

ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﺕ ﺁﺭﻭﻣﻢ 

ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﻣﯿﺎﺩ 

فقط همین 

ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯾﺖ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ 

ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺗﻢ 

ﻓﻘﻂ ﻫﻤﺶ ﺩﻟﻢ تند تند ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ 

ﻓﻘﻂ ﻧﻔﺴﺎﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭﺻﻠﻪ 

ﻓﻘﻂ 

ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿنه همین ...

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۴

عروسک جون فدات شم

تو هم قلبت شکسته

که صد تا شبنم اشک

توی چشمات نشسته

منم مثل تو بودم

یه روز تنهام گذاشتن

یه دریا اشک حسرت

توی چشمام گذاشتن

چه تهمتها شنیدیم

چه تلخیها چشیدیم

عروسک جون تو میدونی

چه حسرتها کشیدیم

عروسک جون زمونه

منو این گوشه انداخت

بجای حجله بخت

برام زندون غم ساخت

بمیره اونکه میخواسته

ما رو گریون ببینه

سرای سینه هامونو

زغم ویرون ببینه


دلم میخواد یه روزی بعد سالها

پرستوی سعادت رو ببینی

نمیخوام بیش از این تو صورت من

نشون یاس و وحشت رو ببینی

دلم میخواد یه روزی فارغ از غم

تبسم روی لبهامون بشینه

شاید اونروز دوباره جون بگیره

نهال آرزوهامون تو سینه


عروسک جون نگام کن

چشام برقی نداره

زمستونه تو قلبم

که هیچ گرمی نداره

باید اینجا بخشکیم

تو گلدون شکسته

نه اینکه باغبون نیست

در گلخونه بسته


۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۳

ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻧﺪ .

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺍﺩ ،

ﻭ ﺷﺎﻋﺮ، ﺷﻌﺮﯼ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ .

ﺷﺎﻋﺮ ﭘﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻻﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﻌﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ

ﮔﺮﻓﺖ .

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﮔﺮﻓﺖ .

ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ . ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .!

ﺯﯾﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ، ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ،

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ .


شل سیلور استاین 

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۱

ارغوان شاخه همخون جدامانده من 

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آنچنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه 

در همین یک قدمی می ماند 

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم می گیرد 

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست 

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگزگوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

باد رنگینی در خاطرمن گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست 

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید 

چون دل من که چنین خون ‌آلود 

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید ؟ 

که زمین هر سال

از خون پرستوها رنگین است 

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید ؟

ارغوان پنجه خونین زمین 

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند ؟

ارغوان خوشه خون 

بامدادان که کبوترها 

بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان 

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را 

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

 

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۹