شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

۶۹ مطلب با موضوع «عارفانه» ثبت شده است

در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور


مثلِ خواب دمِ صبح


و چنان بی تابم


که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت


بروم تا سرِ کوه


دورها آواییست که مرا می خواند...


سهراب‌ سپهری

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۸

شعر من حادثه نیست 

شعر من تکه ای از زندگی شعر من است 

شعرهایم نقش بارانی یک لبخند است 

روی یک کوزه ی لب خشکیده 

            

                      شعر من 

جای قدمهای سفر کرده به اندوه شقایق ها نیست 

حرف های دل من راز گل سرخ نبود 


                       شعر من 

کلبه ی ویران شده پنجره نیست 

 

                      شعرهایم اما 

تکه ای از خاک خداست 

بین امواج پریشان نفسهای زمین 

خالی از هر عابر 

شعر من شاخه گلی است که من آنرا امروز 

به تو خواهم بخشید 0

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۰

ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم هیچ نه معلوم گشت آه که من کیستم

موج زخود رفته‌ای تیز خرامید و گفت هستم اگر می روم گر نروم نیستم


اقبال لاهوری

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۰۲

بزن بر دف تو ای مطرب

که من دیوانه ام, مستم

بزن بر دف, مرا عاشق تر از این کن که هستم

بزن بر دف که شاید با نوای دف

دلم آزاد گردد از ستون پوچ بودن های حسرت بار و متروک

بزن بر دف...

که این دف عاشقی را خوب می داند

و من دیوانگی را

بزن آن نی

بده ساقی کمی زان می

که من در حسرت این باده مستم

بدون جرعه ای می

بزن بر دف

بکوبان پای

رقصان تو بزن هم کف

که من مستم

۳ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۱

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن 

 واژه ای در قفس است 

 حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود 

 من به آنان گفتم 

 آفتابی لب درگاه شماست 

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد 

و به آنان گفتم 

 سنگ آرایش کوهستان نیست 

 همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ 

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است 

 که رسولان همه از تابش آن خیره شدند 

پی گوهر باشید 

 لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید 

 و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم 

 و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ 

 به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت 

و به آنان گفتم 

 هر که در حافظه چوب ببنید باغی 

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهدماند 

 هر که با مرغ هوا دوست شود 

 خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود 

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند 

 می گشاید گره پنجره ها را با آه 

زیر بیدی بودیم 

برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم 

چشم راباز کنید آیتی بهتر از این می خواهید ؟

می شنیدم که بهم می گفتند :

سحر میداند سحر 

سر هر کوه رسولی دیدند 

ابر انکار به دوش آوردند 

باد را نازل کردیم 

تا کلاه از سرشان بردارد 

خانه هاشان پر داوودی بود 

چشمشان رابستیم 

دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش

جیبشان را پر عادت کردیم 

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم...


سهراب سپهری 

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۹

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای؟

گفت: یا آب است، یا خاک است یا پروانه ای!

گفتمش احوال عمرم را بگو، این عمر چیست؟

گفت یا برق است، یا باد است، یا افسانه ای!

گفتمش اینها که میبینی، چرا دل بسته اند؟

گفت یا خوابند، یا مستند، یا دیوانه ای!

گفتمش احوال جانم را پس از مردن، بگو؟

گفت یا باغ است، یا نار است، یا ویرانه ای...

 

ابوسعید ابوالخیر

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۸

"عاشق"

 نشدی زاهد، 

دیوانه چه میدانی؟


در شعله نرقصیدی، پروانه چه میدانی؟


لبریز می غمها، 

شد ساغر جان من


خندیدی و بگذشتی، پیمانه چه میدانی؟


یک سلسله دیوانه، 

افسون نگاه او


ای غافل از آن جادو، افسانه چه میدانی؟


من مست می عشقم، 

بس توبه که بشکستم


راهم مزن ای عابد، میخانه چه میدانی؟


عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن


ای بت نپرستیده، 

بتخانه چه میدانی؟


تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را


مقصود یکی باشد، 

بیگانه چه میدانی؟


دستار گروگان ده، 

در پای بتی جان ده


اما تو ز جان غافل، جانانه چه میدانی؟


ضایع چه کنی شب را، 

لب ذاکر و دل غافل


تو ره به خدا بردن، "مستانه"چه میدانی؟


هما میر افشار 

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۶

عمر زاهد همه طى شد

" به تمناى بهشت "


او ندانست که در

" ترک تمناست"

 بهشت 


این چه حرفیست که در

"عالم بالاست بهشت"


هر کجا وقت خوش افتاد

همانجاست بهشت...


دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۸

مستی ما مستی از هر جـام نیست

مست گشتن کار هر بـد نـام نیست


ما ز جـام دوست، مستی می کنیم

خویش را فـارغ ز هستی می کنیم


می، پلیـــدی را ز سر بیـرون کند

عشق را در جـام دل، افزون کند


چون که ما مستیم و از هستی تهی

کی شود هستی، به مستی منتهی؟


مست، یعنی: عاشقی بی قید و بند

فـــارغ از بود و نبود و چون و چند؟


چون و چند از ابلهـــی آید میـــان

در طریق عاشقی کی می‌تـــوان؟


مست بود و فکـــر هستی داشتن

کـــوه غـــم را از میان ، برداشتن


کــی بُــوَد کـــار حساب و هندسه؟

کــی چنین درسی بود در مدرسه؟


عاشقی را خود جهــان دیگــریست

منطق عاشق همــان پیغمــبریست


عشق بر عاشق دهـــد ، دستور را

عقـــل، کی فهمـد چنین منظور را


تا نگـــردی عاشق از این ماجـــرا

کـــی توانی کرد درک نکته هـــا؟


فهـم عاقل را به عاشق، راه نیست

هرچه گویم باز میگویی که چیست؟


بایـــد اول، تـــرک هشیاری کنی

عشق را در خویشتن جاری کنی


هر زمان گشتی تو مست جام عشق

خویش را انــداختـــی در دام عشق


آن زمان شاید بدانـــی عشق چیست

چون کنی درک یکـــی را از دویست


محمدرضا شمس

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۸