شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

شاعرانه

اشعار زیبا؛ دفتر بهترین شعرهایی که خوانده‌ام

و گه گاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و
خود ناچیز...

مرغ باران می کشد فریاد دائم:

- عابر! ای عابر!

جامه ات خیس آمد از باران.

نیستت آهنگ خفتن

یا نشستن در بر یاران؟ ...

 

ابر می گرید

باد می گردد

و به خود این گونه در نجوای خاموش است عابر:

- خانه ام، افسوس!

بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است


احمد شاملو

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۱

او ز من رنجیده است

آن دو چشم نکته بین و نکته گیر

در من آخر نکته ای بد دیده است !

من چه می دانم که او

با چه مقیاسی مرا سنجیده است !

من همان هستم که بودم ، شاید او

چون مرا دیوانه ی خود دیده است

بیوفایی می کند بلکه من

دور از دیدار او عاقل شوم !

او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را

من نمی خواهم که حتی لحظه ای

لحظه ای از یاد او غافل شوم !


فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۲

شب سردی است ، و من افسرده

راه دوری است ، و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده 


می کنم ، تنها، از جاده عبور

دور ماندند ز من آدم ها

سایه ای از سر دیوار گذشت ،

غمی افزود مرا بر غم ها


فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی


نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است

هردم این بانگ برآرم از دل 

وای ، این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من ، لیک، غمی غمناک است

       

سهراب سپهری

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۶

هر راز که اندر دل دانا باشد

باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد

کاندر صدف از نهفتگی گردد در

آن قطره که راز دل دریا باشد


خیام

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۳

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق راز‌ی ست


اشک  آن شب لبخند  عشقم بود


قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی


من درد  مشترکم

مرا فریاد کن ...


درخت با جنگل سخن می ‌گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می ‌گویم


نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه ‌های  تو را دریافته ‌ام

با لبانت برای  همه لب ‌ها سخن گفته ‌ام

و دستهایت با دستان  من آشناست ...


احمد شاملو

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۰

فراموش کن 

مسلسل را 

مرگ را 

و به ماجرای زنبوری بیندیش 

که در میانه ی میدان مین 

به جستجوی شاخه گلی است ... 


 گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۷

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست 

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست 

گوش کن، با لب خاموش سخن می گویم 

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق  ندید 

حالیا چشم جهانی نگران من و توست 

گرچه درخلوت راز دل ما کس نرسید 

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست 

گو بهار دل وجان باش و خزان باش,ار نه 

ای بساباغ وبهاران که خزان من و توست 

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت 

گفت و گویی و خیالی زجهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هرکجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه!ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه ازین اتش روشن که به جان من و توست


هوشنگ ابتهاج (سایه)

۲ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۴

گلوله ای از گردنم عبور می کند

و خون در پرهایم

به حرف در می آید


شکارچی نمی داند

شامی که می خورند

همه را غمگین خواهد کرد 


شکارچی نمی داند

که بچه هایم همین حالا گرسنه اند

و من به طرز احمقانه ای

به پروازم ادامه خواهم داد


شکارچی نمی داند

که سالها در درونشان بال بال خواهم زد

و کودکانش کم کم

به قفس بدل می شوند ...

 

گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۳

همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟


نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم …


من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم

من به این جمله نمی اندیشم …


به تو می اندیشم !

ای سراپا همه خوبی !

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم


تو بدان این را، تنها تو بدان

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب !

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند !


اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛ 

ریسمانی کن از آن موی دراز؛ 

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه


پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من، تنها تو بمان


در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست؛ 

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش …


فریدون مشیری

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۱۰

نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟

چو در بر رقیب من نشسته ای


به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای


به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا

که جام خود به جام دیگری زدی


چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی


 

برو ... برو ... به سوی او ، مرا چه غم

تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان


بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ی ستارگان



بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او


کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من ، تن تو مال او



تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟


گذشتم از تن تو زآنکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من



اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو


به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو



کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او !


گذشت و رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او !


فروغ


۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۹

خواستند از عشق

آغوش و بوسه را حذف کنند...

عشق

از آغوش و بوسه

حذف شد...


افشین یداللهی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۹

تنهایی ی وقت هایی ی انتخابه‌.‌..

انتخابی با ریشه های درهم تنیده، از درخت ترس!

ترس از مبادا شکستن

و‌ مبادا شکسته شدن؛

ترس از سنگ شدن، در دل ...

سخت شدن در نظر..‌.

سرد شدن در عشق!

نه تنهایی عار نیست،

ی جور دلخوشیه...


افشین
۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۳۸

من مستم و میخانه پرستم

راهم منمایید

پایم بگشایید


وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم!

می لاله و باغم

می شمع و چراغم


می همدم من، هم‌نفسم، عطرِ دماغم

خوش رنگ، خوش آهنگ

لغزیده به جامم


از تلخی طعم وی، اندیشه مدارید

گواراست به کامم


در ساحل آتش

من غرق گناهم.


همراه شما نیستم ای مردم بُتگر!


من نامه‌سیاهم...


با آنکه در میکده را باز ببستند

با آنکه سبوی می ما را بشکستند

با آنکه گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم


با محتسب شهر بگویید که هشدار!

هشدار که من مست میِ هر شبه هستم


سیاوش کسرایی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۹

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ی ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻤﺖ

ﺍﻧﺪﻭﻩ ﭼﻴﺴﺖ ، ﻋﺸﻖ ﻛﺪﺍﻣﺴﺖ ، ﻏﻢ ﻛﺠﺎﺳﺖ 

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﻍ ﺧﺴﺘﻪ ﺟﺎﻥ

ﻋﻤﺮیست ﺩﺭ ﻫﻮﺍﻱ ﺗﻮ ، ﺍﺯ ﺁﺷﻴﺎﻥ ﺟﺪﺍﺳﺖ

ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ، ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺒﻴﻨﻤﺖ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ

ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻨﺖ

ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻤﺎﻧﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ

ﺍﻱ ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ، ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﻓﺎ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎ ﻣﻨﺖ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺒﻮﺳﻤﺖ ﺍﻱ ﻧﻮﺷﺨﻨﺪ ﺻﺒﺢ

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﻨﻮﺷﻤﺖ ﺍﻱ ﭼﺸﻤﻪ ﺷﺮﺍﺏ

ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺨﻨﺪ

ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻣﻨﻲ ، ﮔﺮﻡ ﺗﺮ ﺑﺘﺎﺏ


 ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۷

ﺧﯿﺮﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﭼﺸﻢِ ﺧﯿﺴﺖ ﺣﺴﺮﺗﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ

ﻗﺒﻠﻪ ﺍﻡ ﺑﺎﺵ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ، ﻧﯿﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ


ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯾﺖ ﺩﻟﯿﻞِ ﮔُﻨﮓِ ﻋﺼﯿﺎﻧﻢ ﺷﺪﻩ ﺳﺖ

ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ ،ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻢ ، ﺧﻠﻮﺗﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻦ


علیرضا احمدی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۴

ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﻬﺮﺍﺏ!

ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪﻡ،

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﺻﻪ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ

ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﺪﻡ..

ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ..،

ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ...

ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ!!

ﺭﻣﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ،

ﭘﺸﺖ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ..!!

ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻣﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ .."ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ"

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ...

۱ نظر ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۲

کجایِ قصه 

نگفته ام دوستت دارم ؟؟

بگذار فکر کنم ...

هیچ کجا انگار !

تا یادم می آید

بهانه هایم هم پر بود از فریاد

فریادِ اینکه

دیــــــــــوانه ! من دیوانه ی توام ...

اما ببخش مرا !

انگار همچون کودکی نوزاد بوده ام

که هرچه تقلا می کند

کسی نمی فهمد

که شیر نمی خواهد...

که گرمایِ تنِ مادر می خواهد...


اما ...

حالا می نویسم

بارها بخوان

بلند بخوان

دیــــــــــــــوانه

دوستت دارم 

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۴

گفتم بمان , نماند و هوا را بهانه کرد

بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد


می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی

ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد


آماده بود از سر خود وا کند مرا

قامت نبسته دستِ دعا را بهانه کرد 


من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم

اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد


اما , اگر  نداشت دلش را نداد و رفت 

مختار بود و دست قضا را بهانه کرد


گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان

پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد


می خواستم که سجده کنم در برابرش 

سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد


او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست

حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد


بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش

قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۲

ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺎ ﻣَـن ...

ﺟﺎﺩَﺵ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﺟﻨﮕﻞ ﺧﯿﺲ ﻭ بارون ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎ ﻣَـن ...

ﺟﻤﻊﮐﺮﺩﻥ ﻫﯿﺰﻡ ﺑﺎ ﻣَـن ...

ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺗﯿﺶ ﺑﺎ ﻣَــن ..

ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻣَــن ..

دیوونه کردنت ﺑﺎ ﻣَـن ...

مستى ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﻣﺴﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﺑﺎ ﻣَــن ...

ﺑﻐﻞ کردنت ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺗﯿﺶ ﺭﻭ ب ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﻣَــن ..

ﺻﺒﺢ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻃﻠﻮﻉ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﻧﺖ با ﻣَــن ...

ﯾﻪ ﺩﻧﯿــــا ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭ حس ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺍﺕ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺑﺎ ﻣَــن ...

فقــط و فقــط ...

بــﻮﺩَﻥ ﺍﺯ ﺗــــو ...

تو فقط باش ...

همین .


۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۲

همچو خورشید به عالم نظری مارا بس

 نفس گرم و دل پر شرری مارا بس

خنده درگلشن گیتی به گل ارزانی باد

همچو شبنم به جهان چشم تری مارا بس

گرچه دانم که میسر نشود روز وصال

 در شب هجر امیده سحری مارا بس

 اگر از دیده ی کوته نظران افتادی

 نیست غم صحبت صاحب نظری مارا بس

 در جهانی که نباشد ز کسی نام و نشان

 قدسی از گفته شیوا اثری مارا بس

 همچو خورشید به عالم نظری مارا بس

 نفس گرم و دل پر شرری مارا بس

 در شب هجر امیده سفری مارا بس


قدسی مشهدی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۰